نوشته شده توسط نغمه-ن
|
سه شنبه, 11 ارديبهشت 1386 23:39 |
تعداد بازدید :6312 |
آيا تا به حال دچار غم و ناراحتي شدهايد؟ آيا احساس دلسردي كردهايد؟ آيا شرايط ناراحت كننده يا اخلاق و عادت ناخوشايندي داشتهايد كه بخواهيد آن را تغيير بدهيد و نتوانيد؟ در اين صورت اين داستان را بخوانيد. چيزي كه از آن ياد گرفتهام به من خيلي كمك كرده است، اميدوارم بتواند به شما هم كمك كند.
در زمانهاي قديم، در كشور چين، زن جواني زندگي ميكرد كه با پسر مرد ثروتمندي ازدواج كرد. او زني مهربان و ملايم بود و شادي را به خانه ی آنها برد. با گذشت زمان، خداوند پسري به آن زن و شوهر عطا نمود. امّا شادي آنها ديري نپاييد. پسر بيمار شد و از دنيا رفت. غم و اندوه بر زن غلبه كرد. او خانه به خانه نزد همسايگان خود ميرفت و از آنها ميپرسيد: «هيچ دارو يا معجزهاي وجود ندارد كه پسرم را زنده كند؟» وقتي مردم ديدند كه زن عقلش را از دست داده است، او را نزد مرد دانايي فرستادند. زن پرسيد: «آيا شما دارويي داريد كه پسر مرا به زندگي برگرداند؟» جواب اين بود: «من به مشتي دانه ی خردل نياز دارم». زن با غرور و خوشحالي قول داد كه فوراً آن را تهيّه نمايد، امّا مرد حكيم گفت: «دانهها بايد از خانهاي تهيّه شود كه پيش از اين هرگز غم و اندوه به آن راه نيافته باشد. من از آن دانهها براي معالجه ی غم تو استفاده خواهم كرد». بدين ترتيب زن رفت تا به دنبال دانه ی خردل جادويي بگردد. در قصر زيبايي را زد و فكر ميكرد كه مطمئناً آنجا همان جايي است كه دانه ی خردل را پيدا خواهد كرد. افراد داخل قصر گفتند: «اينجا مقداري دانه ی خردل هست، بردار، مال تو». امّا وقتي سؤال كرد كه آيا به خانه ی آنها تا به حال غم و اندوه آمده يا نه، آنها گفتند: «لطفاً ما را به ياد اندوهمان نينداز». وقتي او داستان وقايع وحشتناك و ناراحت كنندهاي را كه براي آنها اتفاق افتاده بود، شنيد، اشك از ديدگانش جاري شد. با خود گفت: «آيا من نيز كه غم و درد را شناختهام، نبايد اينجا بمانم و آنها را تسلّي بخشم؟» زن مدّتي نزد آنها ماند و سپس جستجو را شروع نمود. امّا هيچ جا، نه در شهرها، نه در روستاها، نه در كوهها و نه در دشتها، نتوانست كسي را بيابد كه غم را تجربه نكرده باشد. ولي او آن قدر سرگرم كمك به ديگران شد كه عاقبت دانه ی خردل جادويي را از ياد برد و هيچوقت درنيافت كه عملاً درمان دردش را يافته است.
|