درجستجوي هويت چاپ
چهارشنبه, 19 مهر 1385 11:49
تعداد بازدید :5740

«جستجوي يك جوان در پي هويت، از برخي لحاظ همان جستجوي معناي زندگي است.»

بشر امروز كه سيف عصيان شجرة اميدش را بريده، سر گردان و آشفته حال در پي خويشتن و احراز هويت گمشده اش است. در ميان بلاياي بي شماري كه عالم انساني رافرا گرفته و هر دم بحراني جديد رخ مي نمايد، بحران هويت از مسائل بنياديني است كه علت العلل بسياري از اين مشكلات به شمار مي رود. از آنجا كه« اس اساس سيئات ناداني و جهالت است » نا آگاهي نسبت به سرشت و طبيعت انسان و عدم آگاهي كافي از نيازها و حوائجش عامل سقوط بسياري از جوامع كنوني گشته و غفلت از جنبه روحاني وجود انساني نوع بشر را به ورطة  ويراني كشانده است. با يك نگاه از منظري فراتر از زندگاني روزمره،  به خوبي مي توان در يافت كه سر در گمي و بي سر انجامي،  زمينه زندگاني انسان امروز است كه همه از پير و جوان و خرد و كلان در اين عرصه در جولانند و بي آنكه نگرش و ذهني روشن نسبت به آن داشته باشند،  همراه خيل عظيم ديگر جوامع،  به سمت مقصدي نامعلوم در حركتند. علوم انساني كه بشر امروز را غره خود ساخته بود و بسيا ر به آن مي نازيد،  ناكار آمدي و عدم كفايت خويش را به اثبات رسانيد. اينك بايد منتظر ظهور يك منجي بود كه گره از كار بستة خلق بگشايد و طرحي نود راندازد و عالمي ديگر بسازد.  اما آنچه كه در اين وجيزه مد نظر نگارنده است، نه انتظار بشر براي ظهور يك منجي كه مشكل بحران هويتش است؛  كه البته در نهايت به يافتن همان منجي منتهي خواهد شد.

هويت و بحران

هويت از واژه هاي پر معناي ادبيات نوجواني و جواني مي باشد. آغاز تفكر و تامل در چيستي و كيستي انساني كه از دوران نوجواني و بلوغ شروع شده ،  چندي بعد در سنين جواني به صورت تكوين يا بحران هويت رخ مي نمايد وبه همين دليل سنين نوجواني وسال هاي آغازين جواني نقش مهمي در سازندگي يا از هم پاشيدگي هويت ايفا مي كند. در ميان تعاريفي كه براي هويت آمده شايد اين تعريفِ جان گاردنر را بتوان از جامعيت و صراحت بيشتري برخوردار دانست. وي معتقد است «يك فرد جوان بايد بياموزد كه بيش از هر چيز خودش باشد، در جايي كه بيشترين ارزش را براي ديگران دارد؛  ديگراني كه مطمئنأ براي او عزيزتر از هر چيز ديگر هستند. مراد از اصطلاح هويت چنين رابطه متقابلي است كه متضمن يكي   بودن با خويشتن و در عين حال سهيم شدن با زندگي دروني ديگران است » بر همين اساس مي توان حفظ تعادل ميان وحدت با خود و حضور در تجربه باطني ديگران را از نشانه هاي احراز هويت دانست و اگر اين تعادل بر هم خورد و عدم توازن ميان آن ها به وجود آيد،  نوعي اختلال يا بحران هويت پديدار مي شود و تعبير زيباي اريك فروم را به ذهن متبادر مي سازد كه « لزوم همرنگ شدن { با جماعت } با از دست رفتن هويت،  بيشتر مي شود.» اين بحرانِ هويت، در سطح كلان به عقب ماندگي، تحجر وسنت گرائي واز سوئي ديگر به تجدد خواهي در قالب تقليد،  منجر مي شودو در سطح فردي به از خود بيگانگي فرد مي انجامد. آنچه كه امروز به ويژه در كشورهاي جهان سوم به چشم مي آيد،  از دست رفتن هويت ملي، ديني، عاطفي و فرهنگي است،  در تعاملي نا برابر با كشورهاي جهان اول؛  به عبارت ديگر كنش ناموزون شرق و غرب؛  تعامل و كنشي كه از چندين دهه پيش به طور جدي آغاز شد و جهان غرب در پي نوزايي و دگر ديسي خويش برآن شد كه تجربه خويش را به سراسر عالم گسترش دهد و بدين منظور شروع به عرضة يافتة جديد خود به ديگر ممالك سنتي كرد. از نيات وآمال سردمداران اين جريان كه بگذريم ( كه غالبأ به نام استعمار و استثمار در تاريخ ثبت گشته) به واكنش و رويكرد پيشينيان خويش مي رسيم كه عمدتآ بر د و پايه بنا گشته بود:

1. طرد و نفي و انكار 2. خود باختگي و تسليم؛ و در اين ميان رويكرد سوم كه مبتني بر تعادل بود به طاق نسيان افكنده شد. بدين ترتيب در ممالك سنتي يا به اصطلاحِ امروزي كشورهاي در حال توسعه دوگروه متفاوت ايجاد شد : گروه اول كه مخالفت كامل و بي قيد وشرط خويش را به شدت عمل ابراز كردندكه در ايران عمدتأ به چهاردسته تقسيم مي شوند؛ دسته اول اين تجدد را مخالف شرع و آيين مبين اسلام دانستند؛  دسته ديگر اين نوگرايي را مخالف احوال حاليه ايرانيان ديدند؛ دسته سوم معتقد بودند كه ايرانيان بايد بدون توسل به فرهنگ و تمدن غرب، خود به اين نوزايي دست يابند و بالاخره دسته چهارم كه قائل به تاني و تدريج در تغيير و تحول بودند. وگروه دوم خودرا باختند و تسليم زندگي غربيان شدند؛ آنچنان كه بعضي از ايشان، چون تقي زاده بر اين باور بودند كه« هيچ راهي بر اي ما نمانده است، جز اينكه سرتا پا فرنگي شويم.» در اين ميان رويكرد سوم كه حل اساسي مسئله را در خود داشت بر كنار ماند و اخذ و اقتباس آگاهانه از پيشرفت هاي علمي و صنعتي غرب،  همراه با حفظ ارزش هاو اصالت هاي فرهنگ و تمدن خودي كه مي توانست منجر به نوزايي و باروري تمدني جديد شود؛  از انظار مخفي ماند.

به اين ترتيب گسستن از دين و معنويت و غلبه تفكر مادي،  ميراث عاطفي بشر را به يغما برد واوبرويرانه هاي جمال پرستي و كمال گرايي، دنيايي جديد بنا كرد فارغ از فضائل و خصائل پسنديده انساني. فرهنگ و تمدن غرب كه مبتني بر نفي روحانيت و معنويت و رواج سكولارريسم بود، همراه با همة اجزايش،  در ممالك سنتي و در حال توسعه،  نا خوانده مهمان شد و مردمان را اسير زرق و برق دروغين خود ساخت. در عرصه اجتماع و سياست،  آفرينش و گسترش مكاتب و مرام هاي مادي،  شيو عي بيش از پيش يافت و در زمينه هنر با ملوث كردن   حيات انساني، هزار راه نرفته،  پيموده شد كه در غالب موارد به بن بست انجاميد. حريت مفرطه بر زندگي انسان سلطه افكندو بدين ترتيب انسانِ اسيرِ خودش،  آنچه را كه به آن انسان بود،  به دست فراموشي سپردو بي باك در صحراهاي مهلك نفس بتاخت. انسان بار ديگر از بهشت رانده شد و اين بهاي اندكي نبود كه براي خود آگاهي پرداخته مي شد. علم روانشناسي تا بدانجا پيش رفت كه گروهي از روانشناسان انسان را به چشم يك محصول اجتماعي نگريستندو عده اي آن راموجودي در حد محرك و پاسخ به شمار آوردند. آنچه از دست بشر مي رفت همه چيزش بود.

اكنون در پي يافتن آنچه از دست داديم،  بايد به درون خود سفر كنيم و انسان را به چشم يك موجود ساده،  همچون ديگر كائنات ننگريم. انسان را از منظر خالقش بنگريم؛  خالقي كه پس از آفرينش وي « فتبارك الله احسن الخالقين» گفت؛  خالقي كه او را خليفة خويش بر زمين خواندو از روح خود در وجودش دميد. در پي يافتن همين هويت عاطفي است كه انسان عاشق مي شود ، قهر مي كند، مجذوب هنر مي شود ، درد مي كشد و سر انجام كمال مي يابد. اگر امروز اشعار نغز شعراي ما چندان محل توجه نمي باشد؛ اگر موسيقي از حد اعتدال خارج مي شودو از شان و منزلت نوازنده وشنونده اش هر دو مي كاهد؛  اگر بي ارزشي تبديل به ارزش گشته و اگر ايمان به خدا كمرنگ و كمرنگ تر شده و همبستگي جاي خويش را به وابستگي داده؛  همه و همه ناشي از اين است كه عواطف انساني به گونه اي نا همگون و نامتعادل رشد يافته و در اين زمينه بحراني عظيم رخ نموده است. گسست بيش از پيش بين نسل ها،  بروز خشونت،  افزايش جرم و جنايت،  روي آوري به مواد اعتياد آور،  كل از شواهد اين بحران است.

مديريت بحران

چگونه مي توان به رفع اين بحران پرداخت؟ اين سئوا لي است كه جواب آن به راحتي مشخص نمي شود. ساختار پيچيده روح و روان آدمي،  پرسش فوق را چنان در خود مي پيچد و حل مي كند كه دانش بشري به تنهايي پاسخش را بر نمي تابدو خلاء بزرگ حيات انسان يعني عدم توجه به معنويت و هويت عاطفيش،  در همين جا رخ مي نمايد.

علي اي حال با بحراني مواجه هستيم كه مديريتي جديد مي طلبد. قوه اي كه برتر و فراتر از قواي انساني،  بتواند انسان را به درستي بشناساند؛  هم به خودش و هم به اجتماعي كه در آن زندگي مي كندو چنين است كه احتياج ونياز بشر به ظهور يك منجي مطرح مي شود. اما آنچه در اين مختصر آمد، هرگز قادر به رفع اين مشكل نيست. چارةاين معضل را بايد در جايي ديگر جستجو كرد. بايد ابتدا انسان را شناخت و اين نيست مگر با استمداد از خالق انسان و همين است سر احتياج انسان به دين .

 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."