نقطه، ته خط چاپ
مقالات شما
سه شنبه, 24 ارديبهشت 1387 12:23
تعداد بازدید :6233

تقدیم به روح بزرگ پدرم، وجود صبور مادرم و دوست عزیزی که با تشویقهایش انگیزه ی نوشتن این متن را در من ایجاد کرد ... انشایت را بخوان. نوبت توست. سرم بلند کردم. با من بود؟ نگاهش کردم. آری. با نگاهش فهماند که نوبت من است. و اینک منم که باید از درد های دلم بگویم. از حرفایی که مدتهاست بغضش گلویم را می فشارد.

سرم را پائین انداختم. گوشه ی چشمانم را که از اشک پر شده بود پاک کردم و پای تخته، روی سکو ایستادم. به پشت دفتر کاهی ام نگاهی انداختم. جمله ی کوتاهی نوشته... سالهاست که من در این دفتر ها مشق هایم را می نویسم. پشت دفتر نوشته : تعلیم و تعلم عبادت است... عبادت... اشکی روی جلد دفترم چکید. دفترم را باز کردم. چشمانم را بستم و تمرکز کردم. دستهایم کمی می لرزید. انشای امروزم دیگر در مورد بهار، تعطیلات، و مانند اینها نبود ... مخاطب انشای امروز من ... نامه ای که تنها به او نوشتم... چشمانم را بسته ام و فقط به او فکر کردم. و با او در مورد امتحاناتم حرف زدم. امتحاناتی که شاید همه ی دوستانم داده اند یا آن را خواهند داد. برای یک لحظه با خودم اندیشیدم: تا کی می خواهیم امتحان بدهیم؟ یعنی می شود که از این همه امتحان خلاص بشویم؟ درس خواندن بدون امتحان دادن مثل آب خوردن است... دیگر دغدغه ای نیست. اما در آن صورت ... در آن صورت انگیزه ای هم نیست! سخن من در مورد امتحان بود ولی نه امتحانی که در مدرسه می گیرند... امتحانی که در آن نه می توان تقلب کرد و نه ... سرم را بالا گرفتم. دفترم خیس بود از باز شدن بغض هایی که راه گلویم را بسته بودند! در یک لحظه تمام چهره های روبرویم را یک جا دیدم. چشم های منتظر معلم و دوستانم را می دیدم که از سکوت من متعجب شده بودند. شاید تا آن روز پر شورترین محصل کلاس را اینگونه ساکت ندیده بودند... دفترم را باز کردم. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و آب دهانم را قورت دادم . اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند... پلک زدم. قطره ای بر روی نوشته ام چکید. جوهر روان نویسم پخش شد. لغتی که آن زیر نوشته بودم، در قطره ی اشکم محو شد. شروع به خواندن کردم. "من بودم و جاده ای طولانی. با راه های فرعی. نمی دانستم که کدام از این راه ها را انتخاب کنم. نور کوچکی را از دور می دیدم. و شاید این نور کوچک، حقیقتی بزرگ بود. نمی دانستم. به هر حال من در این جاده بودم و تنها نشانه یی از مسیر، آن نور کوچک بود. بقیه ی راه ها هم نور داشتند. ولی بی اراده تنها به جلویم می اندیشیدم. نگاهم به آن نور بود. بی اراده می دویدم. چند بار به مسیر های فرعی رفتم. ولی همین که به درونشان می رفتم، تاریک می شد. آنقدر تاریک که قدر نور کوچک را می فهمیدم و بر می گشتم. بعد از چند بارطی کردن مسیر های فرعی و بی انتها، تسلیم نور کوچک شده بودم. دیگر تنها دلیل دویدنم شده بود آن نقطه ی کوچک نورانی. برای رسیدن به آن نقطه ی کوچک، آنقدر دویده بودم که پاهایم دیگر توان دویدن نداشت. نمی دانستم چرا اینقدر به خاطر آن نقطه ی کوچک تلاش می کردم. می توانستم همانجا که هستم بنشینم. یا شاید بهتر بود که مسیرم را برگردم. خیلی خسته بودم. نفس هایم تمام شده بود. احساس می کردم باید بایستم. دیگر دلیلی برای دویدن نمی دانستم. در فکر ایستادن و برگشتن از آن مسیر طولانی بودم که فکر رسیدن به آن نور کوچک مرا رها نکرد. هر لحظه که به نور فکر می کردم نفس هایم تجدید می شد. گلویم خشک شده بود. سینه ام سنگین شده بود. دیگر نفس کشیدن برای مشکل بود. دیگر نمی توانستم به ایستادن فکر کنم. من باید می رفتم... هر لحظه ایستادن در راه رسیدن به هدفم، برابر بود با زمان هایی که از دست می رفت. و من این را نمی خواستم! حتی حاضر نبودم که یک لحظه ام را از دست بدهم... نورش بیشتر شده بود. نزدیکش می شدم. آنقدر نزدیک که خودم را در کنارش دیدم. خم شدم. از روی زمین بر داشتمش. چقدر نورانی بود. آفتاب در همان نزدیکی ها بود. بالای سرم. آن جسم کوچک آنقدر زلال و شفاف بود که نور خورشید را در خودش انعکاس می داد. دانه ی کوچکی بود. نگاهش می کردم. چقدر زیبا بود. نفس های گرفته ام را جبران کردم. با بدست آوردن آن دانه ی نورانی، نفس های عمیقم را می کشیدم. دستانم می لرزیدند. سرم را بالا گرفتم. درست در همان لحظه ای که بدستش آورده بودم و به آن فکر می کردم، همه جا تاریک شده بود و من مانده بودم با دانه ی کوچکی که نورش چشمانم را خیره کرده بود. تاریکی اطراف امنیت را از من گرفته بود. نمی دانستم چه کنم. هر لحظه ممکن بود که سیاهی ها حمله ور شوند. نگران بودم. می ترسیدم. نه از تاریکی های اطراف، بلکه از این که آن دانه ی نورانی از من گرفته شود. من با زحمت، من با تلاش، آنرا بدست آورده بودم. نفس هایم بریده بودند. انگشتانم یخ زده بودند. اما از وقتی آن را در دستانم گرفته بودم، دیگر هیچ یک از این ها را حس نمی کردم. نفس های عمیقم، گرمای آن دانه ی کوچک، همه چیز را، همه ی سختی های راه را از من گرفته بود. گرما را، نفس های عمیق را، با بدست آوردنش تجربه کرده بودم. نمی خواستم از دستش بدهم. دیگر نمی توانستم از دستش بدهم، حتی اگر می خواستم! دور و برم تاریک بود. من مانده بودم و آن دانه ی نورانی. آنقدر تاریک بود که حتی بازوهایم، حتی پاهایم را نمی دیدم. خم شدم. با انگشتانم زمین زیر پایم را می کندم. در زیر خاک پنهانش کردم... از خستگی همانجا خوابم برد". به بچه های کلاس نگاه کردم. دستهایشان زیر چانه شان بود و با حیرت به من نگاه می کردند. معلمان هم بغض کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: " بیدار شدم. خبری از دانه ی کوچکم نبود. روز شده بود. آن لحظه من بودم و نهال کوچکی در کنارم. با انگشتانم تنه ی نازکش را لمس کردم. کوچک و ظریف بود. نکند دانه ی کوچکم بود که حالا این قدر بزرگ شده بود؟ در این فکر ها بودم که اطرافم شلوغ شد. دیگر من تنها نبودم. اما آن هایی هم که اطرافم بودند، با من نبودند. یکی کودک بود. جلو آمد و با پایش به نهال کوچکم زد. با دستهایش شاخه ی نهالم را خم کرد. شاید مرا نمی دید! یا شاید من نباید می گذاشتم که آن ها این کار ها را با نهال کوچکم بکند. دورش حصار کشیدم. حس می کردم به خاطرش حتی حاضرم جانم را بدهم. چند لحظه ای گذشت. با آن حصار دیگر دست هیچ کودکی به نهالم نمی رسید که هرچه خواست بکند! هنوز مدتی نگذشته بود که کودک بازگشت. قیچی در دستش بود. با آن که مطمئناً مادر او هم مثل مادر بقیه ی بچه ها، به او گفته بود که نباید قیچی به دست بگیرد! اما او چرا با قیچی بازی می کرد؟ چرا از چیزی که منع شده بود استفاده می کرد. نمی دانم! حصار ها را با قیچی پاره کرد. برایش مهم نبود که مادرش به او چه گفته. فقط به بازی های خودش فکر می کرد. هرچقدر حصار ها را پاره می کرد، شاخ و برگ نهالم بیشتر می شد. تنومند شدن تنه اش محسوس بود. تمام حصار ها را برید. اما نهال کوچکم آن قدر قوی شده بود که کودک تعجب کرد. قیچی از دستش افتاد و من دیگر او را ندیدم. نهالم رشد خوبی کرده بود. اما دیگر رشد نمی کرد. نمی دانم چرا. حوصله ام سر رفته بود. از دور یکی نزدیک می شد. با خودم گفتم: نیا! باز دیگر چه می خواهی!در دلم به کودکی که می آمد گفتم: از جان نهال من چه می خواهی! دیگر نمی توانی نهالم را کج کنی! جلو تر آمد، دیگر آن کودک نبود. نه نه... خودش بود! اما کمی بزرگ تر شده بود. دیگر او کودک نبود. نوجوانی بود که شیطنت کودکی اش هنوز در چشمانش نمایان بود. خوشحال شدم که او بزرگ شده. او دیگر می دانست که نباید به نهالم آسیب برساند. از اینکه نهالم بدون حصار بود دیگر نگران نبودم، چون می دیدم او دیگر کودکی نیست که نفهمد گیاه یعنی چه! نهال ظریف یعنی چه! جلو تر آمد. دستان نیرومندش را به نهال ام تکیه داد . این بار با تمام قدرتی که در بازوهایش داشت می خواست آنرا از ریشه بکند. اما هرچه بیشتر فشار می آورد، نهالم ریشه می گرفت. مبهوت مانده بودم. لرزش زمین زیر پایم را حس می کردم. ریشه ها خاک را می شکافتند و زمین را می لرزاندند. نوجوان کوچک دیگر زورش نمی رسید. چند بار بلند بلند داد زد. عصبانی شده بود. پرخاش می کرد. با خودم فکر می کردم: چرا باید به نهال من کاری داشته باشد؟ مگر نهال نورسته ی من با او چه کرده بود؟ نهالی که با فشار های آن نوجوان، حالا به درختی تنومند تبدیل شده بود. اما خوشحال بودم. چون درختم حالا دیگر با فشار یک نوجوان از ریشه در نمی آمد. چقدر دیدن آن درختم برایم لذت بخش بود. چقدر دوست داشتم زود تر رشد کند. آینده اش را می دیدم... درختی قدرتمند که باید برای دیدنش سرم را بالا بگیرم... با حسرت به درخت کوچکم نگاه کردم و گفتم: کی بزرگ می شوی؟... در همین افکار بودم که کسی بر روی شانه ام دستی گذاشت. برگشتم. جوان بلند قدی را دیدم که تبری در دست داشت. مرا از جایم بلند کرد. تبرش را درمحکم و به قصد ضربه، در دستانش گرفت. نگران بودم. با درختم چه کار داشت!؟ از جان درخت من چه می خواست؟ به لحظه های پیش از این فکر کردم. به لحظه ای که آن کودک و آن نوجوان به نهالم اذیت می رساندند. با خودم گفتم: نهال ام خودش می داند که چطور از خودش محافظت کند... تا آن روز دیگر نهالم را شناخته بودم. حسی به من می گفت که نیرویی آن را یاری خواهد کرد... دیگر برایم مهم نبود... جوان قوی تر از دوران نوجوانی اش شده بود. اما حس می کردم درختم دیگر به من احتیاجی ندارد. کنار ایستادم. جوان را می دیدم که با ضربه های تبرش، می خواست تنه ی درختم را قطع کند. کنار ایستاده بودم . فقط دعا می خواندم. با هر ضربه ی تبر، خطی به پوست درختم می افتاد. با هر خط، درختم تنومند تر می شد. لحظه به لحظه قدرتش را نشانم می داد. جوان خواست ضربه آخرش را بزند. تبر از دستش پرتاب شد. به مسیری که تبر در آسمان طی می کرد نگاه می کردم. سرم را پائین آوردم. اما دیگر آن جوان را ندیدم. شاید دنبال تبرش رفته بود. شاید تبرش به خودش برگشته بود. ولی نه... نمی خواستم که درخت من باعث مرگ یک جوان شود. خدا خدا می کردم که برایش مشکلی ایجاد نشود. آخر او تقصیری نداشت. جوان بود، شاید هنوز نمی دانست که ارزش درخت من چقدر است... تقصیری نداشت، چون جوان بود. برای زنده ماندنش و برای بزرگتر شدنش دعا می خواندم. کاش برمی گشت و من از دانه ی این درخت با او حرف می زدم. به او می گفتم که چقدر برایش زحمت کشیدم تا به اینجا رسیده... شاید با حرف های من، او هم در کنارم می ایستاد و از درختم محافظت می کرد. دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم. نمی دانم. فقط این را می دانستم که دانه ی کوچک من، حالا تبدیل به درختی تنومند شده بود. و همه ی این ها، از آن فشار ها و سختی هایی بود که کشیده بود... من این را مطمئن بودم، چون در آن اوقات بحرانی بود که رشد محسوس اش را می دیدم. دانه ی من حالا تبدیل شده بود به یک درختی که سایه ای بلند داشت... ریشه ی قوی داشت، میوه های پر باری داشت. تنه ی درختم را در آغوش کشیدم. قدرت اش را حس می کردم. جای تمام زخمه های تبری که خورده بود محو شده بود... از دور مردی را دیدم که به سمتم می آمد . دیگر از همه چیز مطمئن بودم. دیگر به قدرت درختم ایمان داشتم. مرد جلو آمد... همان جوان بود، جوانی که هنوز شیطنت های کودکی و نوجوانی اش را فراموش نکرده بودم ... اما دیگر پا به سن به گذاشته بود. کنار درخت رسید. کوله بار تجربه اش را از دوشش برداشت و بر زمین کذاشت. به میوه های درخت نگاه کرد. بر روی زمین نشست. به درخت تکیه داد. به من اشاره کرد و گفت: بیا. کنار من بنشین.نشستم. دستم را در دستان چین خورده اش گرفت. سرم را بر روی پاهایش گذاشت و گفت: با دیدن این درخت خستگی از تنم بیرون رفت. مدت ها بود که در این جا دنبال سایه ای می گشتم... از دور دست این درخت را دیدم. دستانم را در دستانش فشرد و گفت. کودک بودم... با تکان دادن هایم، نوجوان بودم، با فشارهایم، در جوانی با ضربه های تبرم، هر طور که شده بود می خواستم آنرا نابود کنم. شاید به خیالم این درخت، درختی بیهوده بود و جلوی مسیرم را بسته بود. چون من از دوردست ها به دنبال رسیدن به هدفم بودم. اما درخت را سدی در راهم می دیدم. و من هرگز به این فکر نکردم که ... حرفش را قطع کرد و بعد از لحظه ای ادامه داد: ولی امروز. با این همه تجربه، با تمام آنچه دیدم به اشتباهاتم پی بردم. هدفم من آن نهال بود که حالا اینقدر تنومند شده... در جوانی تو برای من دعا می خواندی. و امروز که سایه ی این درخت را تنها پناهگاه این دنیای بی پناه می بینم، من برایت دعا می خوانم... اگر مقاومت های نهال و محافظت های تو نبود، من در این لحظه، پناهگاهی نداشتم... و حالاست که به عظمت استقامت این نهال پی بردم... اما... در این متحیرم که چه نیرویی آنرا اینچنین محافظت کرد...؟" دفترم را بستم. انگشتانم یخ زده بود. سرم را بالا گرفتم. دوستانم بغض کرده بودند... به چشمان معلمم خیره شدم. لبخندی بر لبانش نقش بست و اشک در چشمانش حلقه زد. بالای سکو آمد. مرا در آغوش گرفت و با دستانش پشتم را نوازش می داد. کنار گوشم گفت: ایمان مگر به معجزه می ماند ورنه به روی هیچ جز هیچ هیچ بنایی را بنیان نمی توان کرد این معجزست،معجزه ی ایمان که ایمان را با صد هزار ترفند ویران نمی توان کرد.... یادم آمد، موضوع انشایم... قطره ای که با اشکم، محو شده بود، واژه ی ایمان بود.

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
ایراندوست . |1387-4-3 17:43:36
خیلی جالب بود . واقعاً از هر چند دقیقه ای که
برای خوندن این مقاله گذاشتم لذت بردم . خیلی
عالی بود . موفق باشی دوست عزیز
اذلا  - 45 |1387-3-6 12:13:17
بسل
سامی |1387-2-31 11:53:45
بسیاربسیارعالی بود.بازهم بنویس که
منتظرشاهکاری دیگر،اینگونه ام
irandokht |1387-2-30 07:01:09
فدای همه ی شما عزیزان
سپیدار |1387-2-28 09:29:14
تشبیه دلنشینی بود.
فاران |1387-2-26 14:55:51
بسیار تاثیر گذار بود.............

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."