خاك خفته چاپ
مقالات شما
چهارشنبه, 24 مهر 1387 02:50
تعداد بازدید :6372

ایرانم، خاک خفته ات را می بویم و بر آن ارج می نهم. بر وجود نحیفت پای می نهم و قدم بر می دارم. به تو می اندیشم و به تمام روزهایی که سرافراز و سر بلند نفس می کشیدی و در پی هر دم و باز دم عالم و آدمیان را مسرور و شادمان می کردی. از کدام شهرت نام ببرم که خون عزیزانت درختان عشق و محبت آن را آبیاری نکرده باشد؟ کدام کوهت را بگویم که بزرگ مردان تاریخ بر آن گام ننهاده باشند؟ و کدامین دریا را ذکر کنم که موج های پر خروشش قدرت و قوت به خاکت نبخشیده باشد؟ جنگل هایت مظهر آزادگی و سربلندی مردمانت و صحراهایت نماد صفا و صمیمیت عزیزانت.

تاریخ به یاد دارد آن روزهایی را که شکوه و جلالت مایه ی فخر و مباهات همگان بوده است. پادشاهانت از عدالت و معرفت و دانش زبانزد هر سرزمین و دیار بوده اند که هنوز هم اگر افتخاری است، از نام آن هاست و از یاد ایشان. فرمانروایانت خونی به ناحق نمی ریختند  و حق مظلومان را پایمال نمی کردند. بر جانشان پا نمی گذاردند و روحشان را خدشه دار نمی نمودند. دانشمندانت علوم را به سر حد کمال رساندند تا آن جایی که ملل بی تمدن و کم تمدن را به عرصه ی دانش وارد کردند. محققینت آن چه را که نوشتند هنوز می توان خواند و هنوز می توان درک کرد. از کدام شاعر نام ببرم که کلامش جاویدان نشد و سخنش ابدی نگشت؟ از سعدی بگویم که شاعری است خوش کلام و استاد سخن؟ حافظ را لقب چه نهم که هر که در این جهان دلتنگ می شود و دلش از غصه می گیرد دست بر کتابش می برد و با خلوص قلب نیتی می کند؟ از عطار بگویم که از هفت شهر عشق گذشت و به سر منزل مقصود رسید و از نظامی حرف بزنم که داستان های عاشقانه هاش تاریخ عشق قلب ها را رقم زد؟

تمدن سرزمینت قدیم است و جزو کهن ترین ها. هر گوشه را که می نگریم عمارتی جاویدان می بینیم و بنایی روح انبان. دستان هنرمندانت آراست زیورهایی را که زینت وجود بشر شد و اندیشه ی اندیشمندانت بنا کرد آن چه را که سرمایه ی جان مردمان شد.

و حال امروز خاک خفته ات را بنگر. عظمت پیشین را می یابی و صلابت گذشته را می بینی؟ شکوه روزهای قدیم را لمس می کنی و جلال روزگاران قبل را احساس می نمایی؟ مردمانت رنجور وناتوان بار زندگی را بر شانه های خسته اشان حمل می کنند. ساکنانت دردمندتر از تمام لحظه های درد، تنها و بی کس می شتابند به سوی ناکجا آبادی که فقط می خواهند از این به اصطلاح کجا آباد امروزشان رهایی یابند. جوی هایت از آب خالی است و بوی تعفن در رگ های شهرهایت مشام را می آزارد. صدای خشن ماشین ها روح انسانی را جریحه دار می کند و آوای مرگ طنینی است که هر روز بیش از دیروز به گوش می رسد. امروز چگونه محبت خودت را نثار آدمیان می کنی؟ مردمانی که کوه هایت را شکافتند و جانشان را تکه تکه کردند. همین آدمیان درختان جنگل ها را از بین بردند و کمر همت بر قتل سبزهای سبزت بستند که همین آدمیان هر چه زباله در دست بود بر دریاهایت افکندند و همین آدمیان دره هایت را به ویرانی کشیدند و سکوت صحراها را از ایشان دریغ کردند، اما تو، صفایت را از ایشان دریغ نکردی و همچنان جان پناه آنان شدی. با چشمه های جوشان و دریاهای خروشانت قلبشان را صیقل دادی و روحشان را پروردی و امروزت را بنگر. با گذشته ی پیشینت فرسنگ ها فاصله دارد. فاصله ای که این پرسش را به ذهن می آورد که چه کسی آن را از بین خواهد برد. فاصله ای که اوج دیروز را در حضیض امروز جلوه گر می شود و شکوه قدیم را در خفّت امروز. فرمانروایانش از عدالت روزهای پیش سخن می گویند، اما از عدالت امروز حرفی به میان نمی آورند. فقر در همه جا موج می زند و یاس و حرمان سایه افکن هر کاشانه شده است.

امروز من بر می خیزم تا بار دیگر گذشته ی پر امید و شادی تو را به دست بیاورم. آن چه که در طول قرون از دست رفته و برباد فنا سپرده شده است به چنگ آورم و از آن پاسداری کنم. من بر می خیزم تا بار دیگر به تو لقب جهان سوم ندهند تا بار دیگر وجودت را لگد مال و سنگسار نکنند که دیگر هیچ ملتی و هیچ کشوری تو را به دیده ی حقارت ننگرد و زخم زبان بر جود و کرمت نزند. من باید برخیزم تا کودکان گرسنه ات را سیر نمایم و لب های خشک و تشنه ی زنان و مردانت را آب حیات بخشم. دست یتیمانت را بگیرم و مهر و محبت بر روی ماهشان نثار کنم. من باید برخیزم تا نوجوانان که بیم آینده در دل هاشان موج می زند، به تکیه گاهی تکیه کنند و در این هوای روح بخش نفس بکشند. من باید برخیزم تا جوانان مهربانت که روزی در آرزوی پیری بودند، دیگر به رفتن و نابود شدن فکر نکنند؛ اما آیا یک دست صدا دارد؟ می دانم که نمی خواهی این یک گل بهاری نیز نابود شود و دست قدرت آن را از ریشه در آورد. پس من بر می خیزم تا در میان این همه دروغ، صداقت را برگزینم. میان ظلم و عدل، عدل را انتخاب کنم. در بین این همه خودخواهی از گذشت و فداکاری بگویم و هر چه واژه ی یاس و جنگ و خونریزی است، از کتاب هایت بر دارم. هر چه مایه ی آشوب و دشمنی و کینه در قلب های مردمانت می شود کنار بنهم و همه اش از امید بگویم و از صفا و از صمیمت. به جای خارهای بغض و حسد، گل های دوستی و محبت و عشق بکارم و شمشیرهای بخل را از دست ساکنینت بگیرم و بر لبانشان نام های خوش شادی را بنهم.

و خدایی است در این نزدیکی که ما را، من و تو را تنها رها نمی گذارد.

نزدیک است طلوع خورشید آبادانی که بر خاک مقدست بتابد و نزدیک است کنار رفتن ابرتیره تا جلوه ی آفتاب تابناک بر وجود خاک خفته ات ظاهر شود و آن روز نامت با غرور و سر بلندی بر پهنه ی گیتی خواهد ماند و آن روز ما دست فرزندانمان را خواهیم گرفت و با افتخار خواهیم گفت:

ما ایرانی هستیم.

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
گلی |1387-8-7 11:12:09
ایرانی امروز نه تنها شایسته آن است که شکوه
گذشته ایران را ببیند، بلکه لایق آن است که
کشورش در دنیای امروز و مطابق معیارهای دنیای
امروز غبطه عالمیان باشد چون ندای صلح جهانی
بیش از 160 سال پیش از این کشور برخاست.
همتها
در ایجاد ایرانی آنچنین والاتر باد
ايراندوست |1387-8-5 13:35:55
خيلي تأثير گذار بود . با قاصدك موافقم جوهره
ي اين شعر به همراه احساسش وقتي كه مي خواي اون
بخوني توي اين متن بود
قاصدك  - اي ايران ... |1387-7-27 00:56:16
اين متن را كه خواندم ياد اين سرود افتادم كه
از كودكي مي خوانديم
اي ايران اي مرز پرگوهر

اي خاكت سر چشمه ي هنر
دور از تو انديشه ي
بدان
پاينده باشي تو جاودان ...

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."