يكشنبه, 16 تیر 1387 14:02 |
تعداد بازدید :6081 |
معلم مي آيد، درس مي دهد، تخته را پر مي كند كسي بلند مي شود و تخته را پاك مي كند. بارها تكرار مي شود تا صداي زنگ مي آيد و من همچنان خيره به دفترم مانده ام بي آنكه كلمه اي نوشته يا حتي فهميده باشم. يك روز، دو روز اكنون هفته ها مي گذرد كه دفترم سفيد سفيد است. تنها مي نگرم به تكرار پياپي لحظه ها به صداي زنگ ها كه اين چنين بيهوده به صدا در مي آيند، باري براي رفتن سر كلاس باري براي رفتن به حياط، بارها و بارها تكرار مي شود تا آنكه به خانه مي روم. آنجا هم زنگ ها به صدا در مي آيند؛ دوستي كه چند سال است نديدمش و هيچ حرفي براي گفتن نداريم يا دوستي كه هر روز مي بينمش، باز هم هيچ نداريم كه بگوييم.
روي تخت دراز مي كشم. صداي باران را مي شنوم، روزهاست كه بي وقفه مي بارد، يك بار هم نگاهش نكرده ام، رد يك قطره را هم روي شيشه دنبال نكرده ام. به ياد مي آورم آن روزها را كه بي صبرانه به انتظار قطره اي ساعت ها آسمان را مي نگريستم و لحظه موعود نگاهم تنها به زمين بود. وقتي مي باريد همه چيز ناگهان آشفته مي شد از آب جمع شده در خيابان گرفته تا رفت و آمد آدم ها، سرعت و بي نظمي جالبي داشت هر كس به دنبال سر پناهي گاه سايه بان مغازه اي متروك و اكثر اوقات جلد كتابي خوانده نشده. گويي باران هم ديگر آدم ها را خيس نمي كند كه اينچنين به آن بي تفاوت شده ام. يادم مي آيد روزهايي كه اخبار جهان را پيوسته دنبال مي كردم، به دنبال خبري جديد بودم و آن گاه بود كه تمام وجودم را هيجان بازگو كردن آن براي ديگران و به انتظار واكنش ماندن در بر مي گرفت. مدت هاست سير تكراري آنچه مي گذرد برايم جذاب نيست. خبرها از كشتن است، روزي در ايران روزي در اروپا يا هر جاي ديگر، باري براي صلح، براي انتقام، باري هم از روي اشتباه. تلويزيون را روشن مي كنم: ديروز زني را در كشور همسايه كشتند و امروز شوهر فرزند جوان را جانشين مادر كرد. بي آنكه اشكي از چشمانش بريزد يا نشاني از اندوه در چهره اش باشد براي همه از انتقامي گفت كه خواهد گرفت از خون هاي ديگري كه ريخته خواهد شد و تنها آن گاه است كه روح زن آرام مي گيرد. حوصله ام سر مي رود و جايي ديگر را مي گيرم؛ گروهي جوان را نشان مي دهد كه مي رقصند و شيريني پخش مي كنند؛ گويي هنوز هم شادي وجود دارد و در جايي از جهان انسان هايي هستند كه به چيزي جز كشتن مي انديشند. برايم جالب است، زير نويس را مي خوانم، تازه مي فهمم كه سالگرد اعدام ديكتاتور معروف همسايه اي ديگر است وجوانان براي آن شاد هستند كه ديگر مي توانند آسوده بخوابند بي آنكه نگران انتقام خون پدرانشان باشند، كس ديگري قبلاً قاتل را كشته است. اين گونه مي انديشم كه اگر تلويزيون نبود اكنون نه از مرگ زن همسايه ونه از اعدام مرد همسايه خبر داشتم. آنقدر همه چيزبي معنا وگنگ است كه تلويزيون را خاموش مي كنم تا لحظه اي فكرم را از تمام آنچه ديدم تهي كنم كه ناگهان صداي گريه و زاري از بيرون مي شنوم، به طرف پنجره مي روم، زن همسايه است، تازه يادم مي افتد وقت برگشت از مدرسه مادر در مورد مرگ مرد همسايه چيزهايي گفته است. كمتر از دو سال پيش مي فهمد كه سرطان دارد. هرچه مي كند فايده اي ندارد و در نهايت مي ميرد. زن و بچه هايش مي گويند هيچ وقت دوست نداشته ميزان پيشرفت بيماريش را بداند شايد مي دانست كه ممكن است بيماري او و خيلي هاي ديگر به خاطر هزاران سلاح به كار رفته در جنگ ها باشد و آن وقت ديگر انتقام گرفتن براي فرزندش بسيار سخت خواهد بود؛ بايد تمام مردم جهان حتي خودش را بكشد تا انتقام خون پدر را بگيرد زيرا روزي از كسي شنيدم "هر كس در هر لحظه از زندگيش اين توانايي را دارد كه جهان را تغيير دهد". و افسوس كه اگر هنوز هم بتواند ديگر اميدي به تغيير جهان ندارد.
|