واژه اي در قفس است چاپ
پنجشنبه, 19 آبان 1384 20:43
تعداد بازدید :4517

شما به عنوان يك جوان چه مشكلاتي داريد؟

-    زندگي سخته ديگه. كار و درس و پول؛  حالا بگذريم!

-    كنكور آقا! كنكور منو ديوانه كرده. رواني شدم!

-    عشق ! عشق  بلاي جون من شده، عاشق شدم بد جوري...!

-    سربازي! نمي خواهم بروم! مگه زوره! اين بابام هم كه گير داده؛  كوتاه نميياد!

-    با خودم در تعارضم، نمي دونم براي چي دنيا اومدم، چه كار مي كنم؟  هدفم چيه؟ كلافه ام!

-    پول، پول، پول. آقا جان پول نباشه، زندگي نيست!

-    خانواده ي گرامي . كي مي شه برم از دستشون راحت بشم!

-    دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

  كجاست دير مغان و شراب ناب كجا؟

-    ايران همه اش مشكله. تو ايران بموني، همينه ديگه! دردسره!

-    الحمد الله هيچي! كار دارم كه ندارم؛  پول دارم كه ندارم؛  زن بهم مي دن كه نمي دن؛

      دانشگاه قبول شدم كه نشدم! خدا رو شكر!

-    امنيت، آزادي، فرهنگ اجتماعي، موفقيت، پيروزي!

-    به شما چه ؟كلانتر محلي ؟ كار نداري؟  اعصاب ندارم؛  برو!

................

   اين جا جهان پروردگار است و در اين عالم بي انتها، ما بر روي زمين خاكي،  در ايران كه يك كشور جهان سوم نام گرفته است؛  زندگي مي كنيم. سال 2005 ميلادي است . سالي كه در آن علم حرف اول را مي زند و ثروت بر جهان حكم مي راند. سالي كه ترقيات عالم مادي رو به تزايد است و هر روز معنويات كم رنگ و كم رنگتر مي شود.  امروز اين جهان با ديروز آن متفاوت است و فرداي آن را با امروزش شباهتي نيست. بالاي اين زمين آسماني است كه مي گويند، روزي آبي بوده است و مي گويند، آبش زلال و گوارا، درختانش سرسبز و با طراوت و آب و هوايش بي مثيل بوده است و امروز براي ديدن حيواناتش،  قفس ساخته اند و براي تماشاي گلها يش،  پارك.

 روزگاري كره خاكي ما، اين همه جلوه و رنگ نداشت؛  اين همه زرق و برق و نقش و نگار نداشت؛  كودكاني كه به دنيا مي آمدند، عينك دودي نسل هاي گذشته بر چشمانشان بود و عصاي پدري در دستانشان؛  كم مي دانستند و كم مي خواستند. اگر هوا گرم مي شد، به ييلاق مي رفتند و اگر سرد به قشلاق. غروب كه مي آمد دل كسي در چهار ديواري هاي تنگ و تاريك امروز نمي گرفت؛  رودي بود و دشتي و دمني. آن روزها صدا مي آمد، صداي بلبل و قناري. اناري بود و دست خواهشي. بوي گل ياس مي آمد، بوي اقاقيا، بوي نارنج شيراز و گل محمدي كاشان. خانه آكنده بود از صداي خوش پدر بزرگ و دست پر از  نخودچي كشمش مادربزرگ؛ همه  شادوخوشحال بودند . پدر كه از راه مي رسيد، نان و پنيركي بود و روي خوش مادر؛  مادري كه در قلبش اميد به فردا موج مي زد. همگي براي آنچه كه داشتند خداوند را شاكر بودند و بلايا و مصيبات زندگي را با تكيه بر در تقدير و قضاي الهي،  سپري مي كردند. كودكان ديروز به جواني رسيدند، بزرگ شدند،وخود صاحب كودكاني گرديدند؛  آري!و دنيا نيز تغيير كرد. ساعتها به قدر لحظات مهم شدند و لحظات به اندازه نفسها با ارزش.

باز هم گلها روييدند،  اما ديگر عطري نداشتند؛  صدايي مي آمد،  اما از آن  بمب و مسلسل بود. باز هم چشم ها، قدرت ديدن داشت، اما اين بار ظلم و نفاق را تجربه مي كرد. كودك بزرگ مي شد و فرا مي گرفت كه چگونه عادت كند به آن چه كه مي ديد و گاه دوست نداشت  آنچه را كه مي شنيد و نمي پسنديد آنچه را كه مي ديد .

پدر كه مي آمد خستگيش را نثار اطرافيان مي كرد . او دلتنگ بود از ديروز. از امروز و گاه نگران از فردا. مادر ديگر ايماني به فردا نداشت. روزي هزار بار از خود مي پرسيد كه آيا بزرگ شدن فرزندان خود را خواهد ديد؟ كودك بزرگ مي شد و بزرگتر و متوجه مي شد كه بسيار مي داند، حتي گاهي بيشتر از گذشتگان . پس خواست كه همه چيز را بداند، همه را درك كند و همه زيباييها و زشتيها را ببيند؛  اما ديگران نمي خواستند. او دوست داشت، همه چيز را بگويد؛  اما ديگران نمي گذاشتند. پس دانست كه تنها است؛  آنگاه حركت كرد ، به سويي كه نمي دانست در آن نوري هست يا نه و در اين ميان نيز بودند كساني كه در قلب به  روح و خدايي،  ايماني داشتند؛  پس هر روز مي شنيدند آنچه را كه دارند، به قيمت گزافي به دست آمده است و بسياررنجها برده شده و خونها  ريخته شده تا آنها به حيات امروزيشان دست يابند. مي شنيدندكه بايد آستان الهي را شاكر باشند و سر تسليم بر بارگاه پروردگاري نهند؛  بايد عامل به تعاليم رب ودود گردند و راضي به قضاياي مقدراوشوند. آري آنها شنيده ها  را زماني در لباس عشق و هنگامي با زيور جبر پذيرفتندو از سوي ديگر،  داروي شفا بخش در دستانشان و زخم دردهاي بشر بر قلبهايشان و كوله بار غم بر دوششان بود و آنگاه ميان نزاع و خشونت، فرياد و فغان، غوغا و پرخاش، صبر و استقامت را بر گزيدند؛  زيرا در دنياي درون خويش تنها به عشق « او» شادمان بودند.

   و ديدگانش او را مي آزرد، هر فرزندي از تبار اينانرا. او  مي ديد، بسيارند آنان كه به موقعيت ها ي درخشان رسيده اندو در علم و ثروت و مقام، مدارج عالي كسب كرده اند و شهره آفاق شده اند.  او دريافت در جهاني كه زندگي مي كند، جاهلان سرگشته و عالمان خوشبخت نيستند؛  برخي راه صد ساله را يك شبه سپري مي كنند و عده اي مسير يك ساعته را در مدت يك عمر به انتها نمي رسانند؛  كم كم مي ديد آنان كه از او برتر نيستند، جاي روشن او را تصاحب كرده اند و دراين دنياي مادي تاريكي را نصيبش نموده اند؛  واو بناگاه،  در دنيايي گام نهاد كه هيچ كس به او نگفته بود نازيبا ست. همه آن ديگران در نصايح مشفقانه خود از جلوه هاي شادي بخش عالم هستي سخن رانده بودند.

و امروز ما به دنبال يافتن مشكل نسل جوان و راه حل آن هستيم. لحظه اي بينديشيم ،آيا تا به اين لحظه انساني را ديده ايم كه اعتراف كند در زندگي خود گام برداشته و هيچگاه مشكلي نداشته است؟

  اما، اين جهان خاكي با تمام نامهرباني هايش، با تمام ناكامي هايش، با همه تلخي ها و پستي و بلندي هايش، زيبا است و اگر همه ي ما يك بار ديگر دراين برهه تاريك قرار بگيريم، همينگونه خواهيم بود كه امروز هستيم.

<< در نبنديم به سوي سخن زنده ي تقدير كه از پشت چپر ها،  صدا مي شنويم.»1

« و بدانيم اگر كرم نبود، زندگي چيزي كم داشت»

2

در جهان پهناور ما جايگاه ايثار و عشق و عاطفه معين است. مقام نداي محبت و وحدت و گذشت، نواي صداقت و اعمال طيبه ي طاهره، آواي فداكاري و شوق،  مشخص است؛  اما موقعيت تحول تدريجي نامعلوم است.

و بدانيم جوان امروز، كودك ديروز نيست كه با آبنبات چوبي شادمان شود و با عروسك پارچه اي دلشاد. واكنون نفسي تازه كنيم؛  لحظاتي زبان فرو بنديم و گوشها را آماده ي شنيدن كنيم.

« واژه بايد خود باد،واژه بايد خود باران باشد.»3

پس بيائيدجوان اگر برخاست با او برخيزيم؛  اگر بر زمين افتاد، دردش را بپذيريم؛  اگر شكست خورد، راهنمايش گرديم؛  اگر بر سرعت خود افزود، همراه او بدويم؛  اگر نشست بنشينيم و اگر از حركت باز ايستاد، بايستيم. زندگي را همان گونه كه مي خواهد ، برايش آرزو نماييم؛  به او فرصت دهيم تا ببيند و بپذيرد و بشكند؛ و نترسيم اگر زخمي شد و نرنجيم اگر« فكر را، خاطره را زير باران برد و زير باران چيز نوشت و حرف زد و نيلوفر كاشت.» 4

   صدائي مي آيد؛  صداي يك جوان كه از جامه ي ديروز بيرون مي آيد و رشد و نمو را از سر مي گيرد.؛  صداي گريه او مي آيد؛  صداي تولدي دوباره. بانگ زندگيش به گوش عالم و عالميان مي رسد و همگان را اخبار مي كند كه زنده است.

    « چشم ها را بايد شست؛  جور ديگر بايد ديد.»5

     بياييد فكرها را هم بشوييم؛  فردا به انتظار همه ما است.؛  جوانان ديروز، جوانان امروز و جوانان فردا. مرزها را براي ديگران بگذاريم و واژه هايمان را يكي كنيم.

     و آن گاه دوباره نور را خواهيم ديد؛  دنياي خاكي، رنگ ديگري خواهد يافت و باز هم آسمان آبي خواهد بود، « و آن گاه مثل ايماني از تابش استوار گرم، در سر آغاز يك باغ خواهيم نشست.» صدا مي آيد، صدا مي آيد، صداي خوش زندگي.

1-هشت كتاب سهراب سپهري297

2- همان294 

3- همان 292

4-همان292

5- همان 291 

6- همان 397 

                 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."