فقراامانت منند چاپ
سه شنبه, 27 آذر 1386 01:45
تعداد بازدید :6874
خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستانی که از سرما قرمز شده بود، در گوشه ای از پارک نشسته بود . تنها چيزی که شايد حيات را در پيکر سرما زده او به جريان می انداخت ، انتظار   بود؛ انتظاری که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شايد کسی پيدا شود وبخرد .
به طرفش رفتم و در چند قدميش ايستادم. هيچ حسی بين ما نبود. اما ناگهان گويی فا صله ميان ما محو شد و چيزی در مقابل چشمانم ديدم که هرگز تا کنون نديده بودم؛ دريچه ای رو به دنيايی ديگر ! دنيايی از درد و رنج، ذلت و بيچارگی، دنيايی از گرسنگی؛ دنيايی پر از مردمی که شايد هرگز با شکم سير نخوابيده اند .
خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستانی که از سرما قرمز شده بود، در گوشه ای از پارک نشسته بود . تنها چيزی که شايد حيات را در پيکر سرما زده او به جريان می انداخت ، انتظار   بود؛ انتظاری که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شايد کسی پيدا شود وبخرد .
به طرفش رفتم و در چند قدميش ايستادم. هيچ حسی بين ما نبود. اما ناگهان گويی فا صله ميان ما محو شد و چيزی در مقابل چشمانم ديدم که هرگز تا کنون نديده بودم؛ دريچه ای رو به دنيايی ديگر ! دنيايی از درد و رنج، ذلت و بيچارگی، دنيايی از گرسنگی؛ دنيايی پر از مردمی که شايد هرگز با شکم سير نخوابيده اند .
آه خدای من ! هيچ گاه حتی در خيال خود، چنين دنيايی را با اين همه بد بختی نمی ديدم . آری، چشمان درشت و زيبايش بود؛ چشمانی که برای چند لحظه کوتاه مجرای ورود من به دنيايی ديگر بودند. نا خود آگاه نزديکتر شدم. در حالی که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم می نگريست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمی دانم چرا ترسيدم؟! پسرک بيچاره، دستهايش ترک ترک شده بود؛ ناخنهايش کبود بود؛ بی حس و بی رنگ با قلبی زخم خورده از روزگار. بی اراده دستش را گرفتم و روبرويش نشستم . همچنان به چشمانم می نگريست. احساس کردم او هم در چشمانم دنيای درون مرا می بيند. از خودم خجالت کشيدم . تا حال کجا بودم؟ اين همه بد بختی در کنار من و من از همه ي آن ها بی خبر! بی خبر که نه، بی توجه، بی تفاوت! تا کنون بارها از کنار چنين کودکانی گذشته بودم اما آن ها را هيچ گاه نمی ديدم . امروز هم اگر در انتظار دوستم نمی بودم او را نمی ديدم .  
   در کنارش نشسته بودم. چند دقيقه ای گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدرقدرت در خود حس نمی کردم که کلمه ای به زبان بياورم. از خودم شرمنده بودم. چطور می توانستم کمکش کنم؟ در همين افکار بودم که مردی بلند قد و درشت اندام، با چهره ای عبوس و خشن و چشمانی شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانيت رو به او کرد و گفت:" بلند شو بچه برو پی کارت وگرنه امشب هم بايد توی خيابون بخوابی ." و همين طور که دور می شدند شنيدم که می گفت:" حيف نون که آدم بده ..." تا به خودم آمدم ، آنقدر دور شده بودند که ديگر چشمانم قادر به ديدنشان نبود. من ماندم و دنيايم و دنيايش !
 
افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
hena |1386-11-3 03:52:18
چقدر با احساس وزيبا بود .واقعا كه چقدر غرق در
دنياي خود شده ايم كه حتي فرصت ديدن دنياي
بزرگ وپر زحمت را از دريچه چشمان كوچك چنين
كودكاني را هم از خود گرفته ايم.
آوا |1385-12-3 01:47:38
واقعا زیبا بود...آدم به که به خودش میاد می
بینه تا حالا چندتا از این چشمها خواستن
دنیاشونو با دنیای ما به اشتراک بذارند و ما
حتی به چشمهامون اجازه ی نگاه کردن به دنياشون
هم ندادیم...!

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."