یک اتفاق ساده چاپ
يكشنبه, 01 بهمن 1385 01:48
تعداد بازدید :5516

ساعت یک ربع به 2 بعد ازظهر راهی محل قرارم بودم واز اینکه با وجود مشغلۀ کاری و ترافیک سنگین روز ، بموقع به محل می رسیدم ، احساس خوشحالی می کردم که ناگاه صدایی از پشت سر مرا به خود فراخواند ؛ به عقب برگشتم ، پیرزنی رنجورراباچادر مشکی به سرو با چهارپایۀ فلزی که برای قدم برداشتن، به آن تکیه می کرددردست، دیدم که از من برای عبور از عرض خیابان کمک می خواست .

بی درنگ به یاری اش شتافتم . اما او قصد داشت به بانکی که درآن نزدیکی واقع بود، برود واز من درخواست نمود که همراهش شوم . درآنی درکشاکش افکاری متضاد قرارگرفتم ؛ یکی می گفت :  «دیر می شود، بگذار خودش آهسته آهسته از کنار پیاده رو برود و یا از رهگذر دیگری کمک بگیرد، مگر بیکاری که وقتت را صرف او کنی.» و صدایی دیگر ندا می کرد: «روی بنده را زمین مگذار ، زیرا صورتش وجه من است، پس شرمنده باش از من، محرومش منما، خدمت حق بجز خدمت خلق نیست، اگر او را بحال خود رها کنی و اتفاق ناگواری برایش بیافتد، چه ؟ و ...  بالاخره بر افکار منفی خود غلبه و قبول کردم تا بانک با او باشم. دربین راه از او پرسیدم که آیا تنها زندگی می کند، همسر یا فرزندی ندارد. گفت  که شوهرش مرده و بچه ها هم عروس و داماد شده و مشغول به زندگی خود هستند و گاهی به او سرمی زنند، ولی درکل رابطۀ محبت آمیزی ندارند، شبها می ترسدتنها بخوابد ، ولی چاره ای ندارد. بهر حال وقتی به بانک رسیدیم که تعطیل شده بود. پیرزن گفت دوستی دارد که خانه اش در کوچۀ کنار بانک است، پس کمی بالاتر رفتیم؛ اما نه، آنجا نبود. کمی فکر کرد، شاید بالاتر است؛ اما نه، بالاخره متوجه شدم که او راه را گم کرده؛ بنابراین پیشنهاد کردم که به خانۀ خودش برگردد و او که دیگر خسته و تشنه شده بود، بناچار پذیرفت و من می خواستم که از او جدا شوم . اما باز خواهش کرد قدری دیگر با او همراه باشم . پیرزن به سختی قدم برمی داشت . کمی ایستاد، با نگاهی غمگین به اطراف وآسمان و چشمانی که اشک درآن حلقه زده بود، زیر لب زمزمه کرد:  چون پیر شدی حافظ از میکده خارج شو و دوباره به راه افتاد. ساعت حدود 3 شده بود و ما سرگردان درطول خیابان بالا و پایین می رفتیم . از یک طرف دلم شور می زد و از اینکه به کارم نرسیده بودم ناراحت بودم و از طرف دیگر نمی توانستم او را تنها به حال خود رها نمایم . لذا تصمیم گرفتم تا با استفاده از وسیلۀ نقلیه ای، لااقل زودتر به مقصد برسیم . چند اتومبیل بی اعتنا به دست تکان دادن های من گذشتند؛ یکی ایستاد ، ولی گفت که عجله دارد و نمی تواند . اما دیگری که از ماجرا مطلع شد، پذیرفت که به ما کمک کند. بنابراین پیرزن را سوار ماشین کرده تا طبق نشانه هایی که می داد، به سرکوچه اش رسیدیم . پس از پیاده نمودن وی و باز کردن درب منزل محقرش، با او خداحافظی کردیم؛ درحالیکه دعای خیرش بدرقۀ راهمان شد. دراین هنگام گویی باری سنگین از دوشم برداشته شد. احساس لطیف خوبی به من و راننده ، هر دو، دست داده بود. فکر می کردم که اگر چه به کارم نرسیدم ، ولی شاید قدمی کوچک در جهت رضای حق برداشته باشم ، شاید این امتحانی کوچک یا فرصتی برای انجام دادن امر خیر بود که خدا برایم مقرركرده بود و چه خوب شد که این فرصت را از دست نداده و کار را به انجام رسانیدم . اما نه، کارمن تازه شروع شده بود ، حال که از وضعیت آن پیر ناتوان مطلع شدم و آدرس خانه اش را نیز دانستم ، لازم است لااقل گاهی به او سر زده و در برآوردن نیازهای مادی و عاطفی اش مثل خرید نان و داروبردن به دکتر و ... به او کمک کنم، در روزهای خاص، از جمله روز مادر و عیدها با هدیۀ شاخه گلی به او تبریک بگويم و اوقاتی را همنشین او باشم . آرزو کردم ای کاش همۀ انسانها بی تفاوت از کنار هم عبور نکنند و به نظر محبت وشفقت به هم بنگرند ، نه به چشم بیگانگان. ای کاش ، فرزندان آن مادر رنج کشیده، هنوز که فرصت باقی است، بخود آیند و قدر مادرشان، این گوهر گرانمایه را بدانندودرکانون گرم خانوادۀ خود او را پذیرا باشند تا غم بیکسی و ترس از تنهایی را احساس نکند و ای کاش ...

این اتفاقی ساده است که نظیرش می تواند برای هرکسي پيش آيد و حال آنکه نحوۀ واکنش بدان، نتایج مختلفی دربردارد. امید آنکه با دیدی عمیق و مثبت به خود وجهان پیرامون و توجه به هدف از زیستن، به آن پاسخی صحیح دهیم . 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
پروین  - من نیز خوشه پروینم |1386-7-26 01:44:52
سلام
اخه منم خوشه پروینم
.

http://www.cloob.com/user/register/step1/code /f12Ut5NcIHcUvbNsE

به
این میگن یک اتفاق ساده .

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."