دائي ناصر چاپ
چهارشنبه, 14 آذر 1386 23:20
تعداد بازدید :8205

هوا گرگ و ميش شده بود بالاخره درو تمام شد. همه كارگرها از شاليزار بيرون آمده بودند، جز دايي ناصر. يكي از زن‌ها صدا زد: «دايي جان بسه ديگه، زمين رو صاف كردي. يه چيزي هم براي گنجشك‌ها بذار، اونها هم بنده ی خدان و حقي دارن».

وقتي سرگذشت دايي را براي يكي از دوستانم تعريف مي‌كردم، گفت: «متأسفانه انسانهايي در جامعه ما اسوه هستند كه مظهر قدرت، شهوت وثروت باشند. مثل خر، كار كنند و مثل گاو بخورند و همچون خروس از خواب برخيزند وشهوت برانند و چون خرس بخوابند ولي از آدميت هيچ ندانند.» اگرچه دايي بدتر از خركار مي‌كرد و قبل از خروس ازخواب بلند می شدولي مثل گاو نمي‌خورد و چون خرس نمي‌خوابيد و مانند خروس نماد شهوت نبود. ناصر دايي، اسوه ي يك انسان عاشق براي من است. دايي مثل همه كوه‌پايه‌اي‌ها و ساير هم ولايتي‌هاي احمدآبادي‌اش، محكم و شمرده و طبري حرف مي‌زد. لهجۀ غليظي داشت و تمايلي هم به فارسي حرف زدن از خود نشان نمي‌داد. هروقت هم مجبور به فارسي حرف زدن بود،بعد از سه چهار كلمه دوباره طبري حرف مي‌زد. يك روز از او پرسيدم: «دايي، چه ماهي به دنيا آمدي؟» گفت: «نمي‌دونم.» گفتم: «چندسالته؟» دوباره همون جواب رو داد. گفتم: «مگه ميشه سنّت رو ندوني؟» گفت: «چرا! بايد شصت، هفتاد سالي داشته باشمگفتم: «مگه شناسنامه نداري؟» خنديد و گفت: «بابام شناسنامه‌ام رو 10ـ20 سال جلوترگرفت تا از خدمت معاف شَم.» گفتم: «تو جووني چه كاري مي‌كردي؟» گفت: «وقتي كوهپايه بوديم، چوپوني مي‌كردم گاهي هم گندم مي‌كاشتيم. 60 تا گوسفند داشتم. وقتي ازاحمدآباد كوچمون دادند. تونستم همه‌شون رو بفروشم.» گفتم: «زمين‌هات چي شد؟» گفت: «هنوز دارمشون. ولي، تا چندسال پيش كه احمدآباد كمباين نداشت و مشكل آب جاري هم داشتيم ارزش كشت نداشتند. اما يه چندسالي هست كه كشت مي‌كنيم، ولي زمينش سنگ ولاخ زياد داره، آدم رو اذيّت مي‌كنه.» به كارش افتخار مي‌كرد و جزئي از زندگي او بود. در خيابان با چكمه مشكي پلاستیکی ساق كوتاه راه مي‌رفت و در زمستان، كلاه بافتني طوسي نازك و بلندي بر سرش مي‌گذاشت و اُُوِري قديمي با جيب‌هايي مربعي و بزرگ بر تن مي‌كرد. ظاهرش با بقيه كارگران كه سعي در حفظ آبرو دارند، متفاوت بود. اين تفاوت دراخلاق وي نيز مشهود بود. براي مثال، برعكس ساير كارگرها كه بعد از نهار مدام بهساعت و خورشيد نگاه مي‌كنند تا زودتر ساعت 4ـ5 شود و كار را تعطيل كنند، تا غروب دلسوزانه كار مي‌كرد. كار مردم را همچون كار خود و فرزندانش مي‌پنداشت. حتي اگركارش تمام نمي‌شد و تا غروب كار مي‌كرد، شب در زمين مي‌خوابيد، بخاطر همين كارهايش،مهتاب خاله همواره از او گله‌مند بود. از اينكه شوهرش بابت اين همه تلاش مضاعف،اجرت اضافه‌اي نمي‌خواهد دلخور بود و همواره دايي را نصيحت مي‌كرد. ولي او گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. كار جزئي از سرشت او بود. از صبح، ساعت پنج و نيم كه ازخواب بر مي‌خاست تا غروب يك نفس كار مي‌كرد. حتي وقتي براي چهار فرزندش خانه مي‌ساخت، شبها هم از خود كار مي‌كشيد، در واقع بيگاري مي‌كشيد. در خانه سازي براي فرزندانش هم كمك مالي مي‌كرد و هم تني. بدين شكل براي هر سه پسر و تنها دختر خودخانه ساخت. پارسال كه حاج كاظم، وقت نشاء، دايي ناصر رادرزمين ما نديد گفت: «چشم آبي پيري رو نياوردي؟» گفتم: «اگه مي‌شد كه الآن تو زمين بود، خدا بيامرزتش، مرد پاكي بود.» حاجي گفت: «خدا بچه‌هاش رو حفظ كنه، درسته كه از ما نبود، ولي تو مردي لنگه نداشت.»حاجي كاظم «نصفه كار زمین ما» گفت: «به خدا اگه بچه‌هام از شاليم نمي‌خوردند؛ حداقل مي‌فهميدند، اين مرد رو هرسال سرزمين‌هاي خودم مي‌آوردم» پسر كوچك حاجي كه داشت هندل تيلر را مي‌چرخاند گفت: «والله، كه اين دايي ناصر قوت دوتا دايناسور رو داره. با اين سن و سالش دوبرابر يك جَوُن كار مي‌كنه. به اين تن لاغر نمي‌آد اينقدر جون داشته باشه. به قرآن، ماشاالله داره»

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
افسانه  - درس زندگي |1386-5-3 11:33:38
کاش جوانهاي امروزي هم از گذشتگان خود درس مي
گرفتند
مشتاق  - واقعيتي درزندگي |1386-4-15 13:19:06
نمي دانم كه آيا اين حكايتي واقعي است
ياداستاني بسيار زيبا وواقع گرا؛ ولي امثال
دائي ناصر واقعاً زيادندو ما بايد ازآنها درس
عبرت بگيريم.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."