هديه ي كريسمس چاپ
دوشنبه, 09 دی 1387 02:41
تعداد بازدید :5213

تا زمانی که نزد پدر و مادر زندگی می‌کنیم چشم به راهیم که شب عید هدیه‌ای دریافت کنیم که ما را شاد سازد.  اگرچه شادی‌ها گذرا هستند و غم‌ها نیز، امّا، گاه هدیه‌ای چنان سروری در ژرفنای قلب پدید می‌آورد که نورش به دل های دیگر نیز می‌رسد و شادمانی می‌بخشد.  اینک این داستان را برایتان باز گویم که آن شب کریسمس چسان مرا شادی بخشید که به گذشت روزگاران نورش از دلم نگریزد و سینه‌ام گرمایش را از دست ندهد.  باشد که شما را نیز خوش آید و دیگران را نیز بازگویید تا نورش جهانی را فرا گیرد. اگر این قصّه قدری طولانی است مرا ببخشایید ولی به خواندنش می‎ارزد و امّا قصّه ی من:

در آغاز از پدرم بگویم؛ او هرگز با آدم‌های تنبل میانه ی خوبی نداشت و از کسانی هم که مال خود را هدر می‌دادند و هرگز آنقدر نداشتند که آنچه را که لازمه ی زندگی است تهیّه کنند خوشش نمی‌آمد.  امّا نسبت به کسانی که واقعاً نیازمند بودند، دلی داشت به بزرگی دنیا؛ شاید که دنیا نیز با همه ی بزرگی‌اش در دل او جای نمی‌گرفت.  بزرگترین درس زندگی‌ام را از پدرم یاد گرفتم که سرور حقیقی در بخشیدن به دیگران است نه گرفتن از آن ها. این را در نظر داشته باشید تا شما را به شب کریسمس سال 1881ببرم.

پانزده سالم بود؛ انگاری دنیا روی سرم خراب شده بود؛ هیچ چیز خوشحالم نمی‌کرد؛ اصلاً حال و حوصله ی هیچ چیز را نداشتم؛ چون برای هدیه ی کریسمس از پدر و مادرم تفنگی خواسته بودم و حالا که شب عید شده بود، پولی در بساط نبود که تفنگ را برایم بخرند. آن شب همه ی کارهای خانه را به دلیلی، که نمی‎دانستم، زودتر انجام داده بودیم و دیگر کاری نمانده بود که انجام شود.  حدس می‎زدم پدر احتیاج به وقت بیشتری داشت تا بتوانیم انجیل بخوانیم و به همین سبب کارها را زودتر سر و سامان داده بود.  شام را خوردیم؛ پوتین‌ها را در آوردم و جلوی بخاری دیواری دراز کشیدم و منتظر شدم تا پدر آن کتاب مقدّس قدیمی را پایین بیاورد.

هنوز دلم برای خودم می‎سوخت؛ راستش را بخواهید اصلاً دل و دماغ نداشتم که کتاب مقدّس و اینجور چیزها بخونم.  امّا پدر کتاب مقدّس را نیاورد.  شال و کلاه کرد و پوتین‎هایش را به پا و از خانه زد بیرون.  اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم؛ چون همه ی کارها را انجام داده بودیم.  زیاد به موضوع فکر نکردم چون در غم و غصّه ی خودم و محرومیت از هدیه ی کریسمس به خاطر بی‎پولی غوطه‌ور شدم.

طولی نکشید که پدر دوباره برگشت.  هوا بیرون خیلی سرد بود و روی صورت پدرم و لابلای موها آثار یخ دیده می‎شد.  پدر گفت، "هی، مَت، بیا.  خودتو خوب بپوشون؛ بیرون خیلی سرده."  خیلی پکر شدم.  حالا دیگر نه تنها از تفنگ کریسمس خبری نبود، بلکه پدر در این هوای سرد مرا از خانه بیرون می‎کشید و هیچ دلیلی هم برای این کارش نمی‌دیدم.  ما که قبلاً تمام کارها را انجام داده بودیم و نمی‎توانستم اصلاً فکرش را هم بکنم که کار دیگری باقی مانده باشد که، بخصوص در چنین شبی، باید انجام شود.  امّا می‌دانستم که پدر وقتی به کسی بگوید کاری انجام دهد، اصلاً تحمّل این پا و آن پا کردن را نداشت؛ پس بلند شدم، پوتین به پا کردم، کلاهم را سرم گذاشتم و دستکش به دست از خانه بیرون رفتم.  موقتی که در را باز کردم که بیرون بروم، مادر لبخند معنی‎دار و اسرارآمیزی به من زد.  اتّفاقی داشت می‎افتاد که من ابداً در جریانش نبودم...

رفتم بیرون؛ نومیدی بیش از پیش به جانم چنگ انداخت.  در مقابل خانه، گروه کاری قبل از من سورتمه ی بزرگ را آماده کرده و اسب ها را به آن بسته بودند.  هرچه بود کاری که می‎خواستیم انجام بدهیم، به جرأت می‎توانستم بگویم، کار کوچکی نبود که زود سر و ته قضیه به هم بیاید و خلاص شویم.  از این سورتمه هیچ وقت استفاده نمی‌کردیم مگر آن که بخواهیم بار سنگینی را جابجا کنیم.  پدر قبل از من سوار شده و لگام اسب ها را در دست گرفته بود.  با اکراه سوار شدم و کنارش نشستم.  سرمای هوا خیلی گزنده بود و از همان لحظه‌ای که از خانه بیرون آمدم به جانم افتاد.  ابداً خوشحال نبودم.  سوار که شدم، پدر سورتمه را به پشت خانه برد و جلوی انبار هیزم نگه داشت. پیاده شد؛ من هم دنبالش رفتم.  پدر گفت، "فکر کنم باید تخته‌های کناری سورتمه رو عوض کنیم و اون بلندا رو بذاریم.  بیا کمک کن."  مغز سرم سوت کشید؛ تخته‌های بلند یعنی کاری به مراتب بیشتر و بزرگتر از آن که فکرش را می‌کردم یا اصلاً میل داشتم انجام بدهم؛ تازه با آن همه اکراه هم که آمده بودم تخته‌های کوتاه‌تر در نظرم بود. وقتی تخته‌های بلندتر نصب بشوند یعنی کاری بزرگتر باید انجام می‎شد.  خدا خودش به خیر بگذراند.

تخته‌ها را که عوض کردیم، پدر وارد انبار هیزم شد و یک بغل هیزم با خودش آورد – تمام تابستان را صرف آوردن هیزم‌ها از کوه کرده بودم و بعد هم با تبر به جانشان افتاده و قطعه قطعه کرده بودم.  پدر چه کار می‌کرد؟  بالاخره زبانم باز شد و گفتم، "پدر، چه می‌کنین؟"  گفت، "تازگی‌ها بیوه ی جنسِن را دیدی؟"

بیوه ی جنسِن در فاصله ی دو مایلی ما زندگی می‌کرد.  شوهرش پارسال مرد و او و سه فرزندش را تنها گذاشت.  بچه بزرگترش فقط هشت سال داشت.  شکّی نبود که از کنار خانه‌شان ردّ شده بودم.  پس به پدر جواب دادم، "آره؛ چرا می‎پرسین؟"

پدر گفت، "امروز از کنار خونه‎شون رد می‎شدم. جیکی کوچولو رو دیدم دور و ور جای هیزُما زمینو می‌کند چند تکّه چوب پیدا کنه.  معلوم بود که هیزمشون تموم شده، مت." این تنها حرفی بود که زد و دوباره برگشت داخل انبار هیزم و با یک بغل دیگر هیزم برگشت.  من هم دنبالش رفتم و کمکش کردم.  اینقدر هیزم بار سورتمه کردیم که از خودم پرسیدم که آیا اسب ها توان کشیدن آن را خواهند داشت یا نه.  بالاخره پدر رضایت داد که دیگر بس است.  بعد وارد قسمتی شد که گوشت‌ها را دودی می‌کردیم و با یک ران بزرگ و قطعه‌ای ژامبون برگشت. آنها را به من داد و گفت که در سورتمه بگذارم و منتظرش بشوم.  وقتی برگشت یک کیسه آرد روی شانه ی راستش و کیسه ی کوچکی در دست چپش بود.  پرسیدم، "توی اون کیسه کوچیکه چیه؟"  پدر گفت، "کفش؛ اونا کفش ندارن.  جیکی کوچولو وقتی دنبال تیکه چوب می‌گشت، دور پاش گونی پیچیده بود.  یه کم هم آب‌نبات گرفتم.  کریسمسو که نمیشه بدون آب نبات گذروند."

دو مایل راندیم تا به کلبه ی بیوه ی جنسن رسیدیم.  در خاموشی و سکوت فرو رفته بود.  سعی کردم فکر پدر را بخوانم که چه می‌خواهد بکند.  با این معیارهای دنیایی ما مال و منالی نداشتیم.  البتّه کپّه ی بزرگی هیزم داشتیم؛ امّا بیشتر آنچه که باقی مانده بود، منِ بیچاره باید جان می‎کندم و با تبر خُرد می‌کردم تا قابل استفاده شود.  گوشت و آرد هم داشتیم و این مقدار را می‎توانستیم به کس دیگری بدهیم؛ امّا می‌دانستم که پول و پله‌ای در کار نبود؛ پس چرا پدر برای آنها کفش و آب‌نبات خریده بود؟  واقعاً چرا اصلاً این کارها را می‎کرد؟  بیوه ی جنسن همسایه‌های دیگری هم داشت که از ما به مراتب به او نزدیک تر بودند؛ وظیفه ی ما نبود که نگران آن ها باشیم.

از آن سمت خانه ی جنسِن که از داخل دید نداشت به منزل آن ها نزدیک شدیم و بی سر و صدا هیزم‌ها را خالی کردیم و بعد، گوشت و آرد و کفش ها را هم دم در بردیم.  در زدیم.  در اندکی باز شد و صدایی باکمرویی گفت، "کیه؟"

پدر گفت، "لوکاس مایلز، خانم.  پسرم مَت هم با منه.  می‎تونیم یه لحظه بیایم تو؟"

بیوه ی جنسن از جلوی در کنار رفت و آن را بیشتر باز کرد و اجازه داد داخل شویم.  پتویی دور شانه‎اش پیچیده بود.  کودکانش هم خودشان را در پتوی دیگری پیچیده بودند و جلوی بخاری دیواری که آتش اندکی در آن مشاهده می‎شد نشسته بودند؛ آتشی که به زحمت گرمایی به آنها می‎رساند.  خانم جنسن کورمال کورمال کبریتی پیدا کرد و با دستپاچگی سعی کرد چراغ را روشن کند.  بالاخره موفّق شد.

پدر گفت، "خانم، ما بعضی چیزا براتون اوردیم."  بعد، کیسه ی آرد را زمین گذاشت.  من هم گوشت را روی میز گذاشتم.

بعد، پدر کیسه ی کفش‌ها را به او داد.  کیسه را با تردید گشود و کفش‌ها را یک جفت یک جفت بیرون آورد.  یک جفت کفش برای او بود؛ برای هر کدام از بچه‌ها هم یک جفت کفش وجود داشت.  کفش‎های مقاوم و محکمی بودند؛ آنقدر خوب که مدّت ها دوام داشته باشند.  به دقّت نگاه می‌کردم.  خانم جنسن لب پایینش را گاز می‌گرفت تا از لرزش آن جلوگیری کند؛ امّا نتوانست جلوی ریزش اشکش را بگیرد.  قطرات اشک یکی بعد از دیگری بر گونه‌اش روان شدند و شتابان فرو ریختند.  سرش را بالا گرفت و نگاهی به پدر انداخت.  می‌خواست چیزی بگوید؛ امّا هیچ کلامی از دهانش خارج نشد.  گویی کلمات را ناچیز می‎یافت که راز درونش را برملا سازند.

پدر گفت، "یک بار هیزم هم براتون اُوردیم، خانم."  بعد رو به من کرد و گفت، "مَت، برو اینقدر هیزم بیار تو که تا مدّتی کافی باشه.  هیزم بیار این آتشو زیادش کنیم تا اطاقو گرم کنه."

وقتی بیرون رفتم که هیزم بیاورم، دیگر آن آدم قبلی نبودم.  بغضی گلویم را گرفته بود؛ بیزارم از این که بگویم گریه‌ام گرفته بود؛ امّا اشک ها در چشمم لانه کرده بودند.  آن سه کودک را در نظرم می‌دیدم که دور بخاری قوز کرده بودند و مادرشان آنجا ایستاده بود با اشک هایی که بر گونه‌اش روان بودند و با قلبی پر از امتنان نگاه می‌کرد؛ قلبی که آنقدر پر از سپاس بود که توان سخن گفتن را از او گرفته بود.  قلبم در درونم به هیجان آمده و سروری  که تا آن زمان تجربه نکرده بودم، روانم را انباشته بود.  قبلاً بارها در کریسمس هدیه داده بودم امّا هرگز این تفاوت را احساس نکرده بودم.  واقعاً احساس می‌کردم که زندگی آن ها را نجات داده بودیم.

طولی نکشید که آتش شعله کشید و روح همه به اهتزاز آمد.  وقتی پدر به هر کدام از کودکان آب‎نبات می‌داد خنده به لبانشان باز گشت و بیوه ی جنسن با لبخندی که شاید مدّت ها بر لبش نیامده بود، به این منظره می‎نگریست.  بالاخره به طرف ما برگشت و گفت، "خدا به شما خیر بده.  می‌دونم که خدا شما رو فرستاده.  من و بچه‌ها خیلی دعا کردیم که خدا یکی از فرشته‌هاشو بفرسته که ما رو نجات بده."

علیرغم میلم دوباره این بغض گلویم را فشرد و اشک ها هم دوباره سر و کلّه‌شان داخل چشمم پیدا شد.  هرگز درباره ی پدرم اینطوری فکر نکرده بودم؛ امّا وقتی بیوه ی جنسن به فرشته بودنش اشاره کرد توانستم ببینم که او واقعاً یکی از فرشته‌ها است.  اطمینان داشتم که هیچ مردی بهتر از پدر روی این کره ی خاکی قدم نگذاشته بود.  تدریجاً مواردی را به خاطر آوردم که به خاطر من و مادر و بسیاری از سایر مردمان خودش را به زحمت انداخته بود.  وقتی به آن ها فکر می‌کردم، فهرست کارهایی که کرده بود تمامی نداشت.

پدر اصرار کرد که قبل از آن که ما برویم، همه کفش‌هایشان را امتحان کنند.  می‌خواست مطمئن بشود که همه اندازه هستند.  وقتی دیدم همه اندازه هستند خیلی تعجّب کردم؛ از خودم پرسیدم پدر از کجا اندازه ی پای آنها را می‌دانست.  حدس زدم که مأموریتی از طرف خدا داشته یا که فرمانی که این کار را انجام دهد و البتّه خدا کاری کرده بود که کفش‌ها اندازه باشند.

موقعی که بلند شدیم که برویم، دوباره اشک‌های خانم جنسن روان شد.  پدر هر کدام از کودکان را در آغوش بزرگ و پر از مهرش گرفت و بوسید.  آن ها به او چسبیده بودند و نمی‌خواستند که برود.  می‌توانستم ببینم که چقدر جای خالی پدرشان برای آن ها نمود دارد.  خوشحال بودم که من هنوز پدرم را در کنارم داشتم.

دم در، پدر به طرف بیوه ی جنسن برگشت و گفت، "خانم از من خواست شما و بچه‌ها رو برای شام کریسمس فردا شب دعوت کنم.  بوقلمون بیشتر از اونه که ما سه نفر بتونیم بخوریم و اگه مرد چند وعده خوراک بوقلمون بخوره حتماً بداخلاق میشه.  ما حدود ساعت یازده میایم که شما رو ببریم.  خیلی خوب میشه که دوباره چند تا بچه کوچک دور و برمون باشن.  مت دیگه مدّتهاس که کوچک نیست."  من کوچک‎ترین فرزند خانواده بودم.  دو برادر و دو خواهرم ازدواج کرده و رفته بودند.

بیوه ی جنسن سری به نشانه ی رضایت تکان داد و گفت، "متشکّرم برادر مایلز.  حرفی ندارم که بگم.  انشا یالله خدا به شما خیر و برکت بده.  مطمئنّم که میده."

بیرون رفتیم.  سوار سورتمه که شدم گرمایی را احساس کردم که از اعماق وجود سرچشمه می‌گرفت؛ ابداً احساس سرما نمی‌کردم.  قدری که دور شدیم، پدر رو به من کرد و گفت، "مت، دلم می‌خواد چیزی رو بدونی.  من و مادرت در طول سال قدری پول اینجا و اونجا قایم کردیم تا تفنگ برات بخریم.  امّا کافی نبود.  دیروز مردی نزد من اومد که سال ها قدری پول به من بدهکار بود.  او دیروز اومد حسابشو تصفیه کنه.  من و مادرت واقعاً خوشحال شدیم و فکر کردیم که می‌تونیم تفنگو برات بخریم. امروز صبح رفتم شهر که تفنگو بخرم؛ امّا سرِ راه جیکی کوچولو رو دیدم که با پاهای کوچکش که گونی دورش پیچیده بود دنبال چوب خشک می‌گشت؛ اون وقت فهمیدم که چکار باید بکنم.  پسرم، من اون پولو واسه ی کفش و آب‌نبات خرج کردم.  امیدوارم درک کنی."

درک می‌کردم.  دوباره چشمم از اشک پر شد.  خیلی خوب می‌فهمیدم و خوشحال بودم که پدر این کار را کرده بود.  دیگر تفنگ برایم خیلی بی‌ارزش شده بود و در اولویت‌های زندگی‌ام جایی نداشت.  پدر خیلی بیش از تفنگ به من بخشیده بود.  او نگاهی را که در سیمای بیوه ی جنسن بود و لبخندهای سه کودک را به من داده بود.  در بقیه دوران زندگی‌ام، هر زمان که یکی از افراد خانواده ی‌ جنسن را می‌دیدم، یا هیزم می‌شکستم، آن نگاه و آن لبخند را به خاطر می‌آوردم و این تجدید خاطره دیگربار آن سروری را که هنگام بازگشت در کنار پدرم روی سورتمه احساس کرده بودم، به من باز می‌گرداند.  پدر آن شب هدیه‌ای به مراتب گرانقدرتر از تفنگ به من داده بود؛ او بهترین هدیه ی کریسمس تمام عمرم را به من داده بود.

امروز کار و بار را بگذارید زمین.  این پیام الهام‌بخش را به دیگران هم بدهید؛ باشد که خداوند به شما خیر و برکت بدهد. 

 

 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
Boy |1387-10-13 15:06:53
please see these comments
لطفا کامنت های گذاشته شده در
مورد این مطلب را نگاه
کنید:
http://negahedigar1.blogfa.com/comments
/?blogid=negahedigar1&postid=19&timezone=12642

با تشکر
نارون  - فرشته هاي زميني |1387-10-11 04:18:31
ممنون از داستان بسيار موثري كه نگاشتيد.
راستش از خواندن آن بغض گلوي مرا هم گرفت .
حقيقتا هر يك از ما چقدر نفوسي را مي شناسيم كه
چون خانوادهءجنسين و يا بي بضاعت تر از آنها
هستند و بي اختيار به ياد اين بيان مبارك حضرت
بهاالله مي افتيم كه مي فرمايند : " فقرا
امانت منند در ميان شما. پس امانت مرا درست حفظ
نمائيد و به راحت نفس خود، تمام نپردازيد"
دورهء دبيرستان يك معلم ديني داشتيم كه حرف
خوبي مي زد خانوادهء او از لحاظ زندگي در رفاه
كامل بودند. او مي گفت هرگاه بچه هايم از خوردن
غذايي كه برايشان تهيه مي كنم شكايت مي كنند
يا به...
سپیدار |1387-10-11 01:23:18
کاری که با خلوص نیت و صرفاً به خاطر نفس کار
خوب انجام شود نیروی عجیبی دارد به طوری که هم
دریافت کننده را خوشحال می کند و هم قلب کسی که
آن را انجام داده است راضی و مطمئن می شود،
مخصوصاً اگر برای انجام این کار چیزی را که
دوست داریم فدا کرده باشیم. مقام فدا مقام
بزرگی است. "انسان تا به مقام فدا قدم ننهد
از هر موهبتی محروم گردد"

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."