عروس عنكبوتي چاپ
نوشته شده توسط سپيدار   
دوشنبه, 15 شهریور 1389 10:16
تعداد بازدید :7355
همیشه از شکل دستهایم بدم می آمده. بازوهایی خیلی لاغر و بعد از مچ یک دست پهن و بزرگ. بیشتر به یک کفگیر دسته بلند شبیه هستند.سعی می کنم کمتر به آن ها نگاه کنم تا یادم نیفتد که با هیچ مدل آستینی نمی شود عیبشان را پنهان کرد. همیشه نگران عکس های عروسی هستم. فکر می کنم اگر یه لباس پفی بپوشم با دو تا دست لاغر مثل یه عنکبوت چاق سفید می شوم.

 

 

اما امشب قضیه فرق کرده است و جور دیگری به آن ها نگاه می کنم. احساس خاصی نسبت به آن ها دارم. دلم برایشان می سوزد. نمی دانم چرا؟ ولی با نگاه کردن به دستهایم چیزی نفس کشیدنم را سخت می کند.

 

 

این دست ها بیش از دو دهه است که یکی از مهمترین اعضای بدن من هستند. با آن ها یادگرفتم غلت بزنم و اولین بار با تکیه بر آن ها توانستم بشینم و بعد بایستم. مادرم دست هایم را گرفت و به من راه رفتن یاد داد. اما نه! علتش این چیزها نیست. باید بیشتر بگردم. باید چند سال جلوتر بیایم. دوران کودکی را در بن بستی که خانه مان در آن قرا داشت گذراندم با دوستانی که از صبح تا شب با هم دوچرخه سواری می کردیم. نه! باید چند سال جلو تر بیایم.

 

 

مدرسه، خودش است. جایی که دوستش نداشتم و هرگز دلم برای آن دوران تنگ نمی شود. من مدرسه خوبی می رفتم و در زمان ما در مدارس دخترانه تنبیه بدنی نمی کردند با این وجود یک بار با خط کش کف دستی خوردم. البته حس دلسوزیم به خاطر این هم نیست چون آنقدرها چیز مهمی نبود که بخواهد روی زندگیم تاثیر بگذارد. چیزی که باعث می شود دلم به حال این دست ها بسوزد این است که ساعت ها مجبور بودند چیز هایی تکراری را کپی کنند. از روی درس فارسی بنویسند و جواب سوالات دینی را جلوی آن ها بنویسند. فکر کنم4، 5، برابر کتاب های درسی مشق نوشته باشند. مشقی که نه تنها هیچ وقت به درد من نخورد بلکه برعکس تمام استعداد های من را کور کرد.

 

 

در مدرسه یاد گرفتم که روی نیمکت بنشینم و ساکت زل بزنم به معلم و هر چیزی را که از دهنش در آمد سریع حفظ کنم چون حقیقتی مهم تر از حرف های معلم وجود نداشت. بعد از 9 ماه هم آن ها را روی کاغذ بنویسم و تحویل بدهم. نه یک ذره تحقیق، نه یک ذره بحث و گفتگو، و نه یک ذره یادگیری، چون به یادگیری کسی نمره نمی دادند بلکه محفوظات بود که من را یک دانش آموز زرنگ تحسین برانگیز نشان می داد یا یک تنبل شایسته تنبیه. در آن کلاس های شلوغ و خشک نه تنها فکر کردن را یاد نگرفتم بلکه 12 سال من را از فکر کردن منع کردند، چون وظیفه دانش آموزی که قدر زحمات پدر و مادرش را می داند این است که بچسبد به کتاب های درسی و هیچ فکر و ذکری نداشته باشد جز نمره 20. باور نمی کنم که دوران طلایی نوجوانی ام را به پاکنویس کردن دفتر ریاضی و کشیدن شکل های کتاب علوم گذراندم. دورانی که هر فردی قوه تفکر منطقی پیدا می کند و می تواند مسائلی را که در اطرافش می گذرد تجزیه و تحلیل کند و برای آینده اش چهارچوب مناسبی ترسیم کند.

 

 

آه، من می توانستم یک مصلح اجتماعی شوم اگر ابراز مخالفتم با یونیفرم تیره مدرسه و پوشیدن کاپشن سفید به منزله بی انضباطی شمرده نمی شد. برای دانش آموزی که نمره انضباطش در کارنامه 18 باشد در هیچ مدرسه ای جا نیست. از همانجا بود که یاد گرفتم همرنگ جماعت شوم و شرایط را همان گونه که هست بپذیرم. شاید من الآن به جای اینکه نگران شکل لاغر دست هایم بودم، آن ها را برای ضربات سریع بر پیانو تمرین می دادم، اگر مربی پرورشی اجازه می داد در گروه سرود مدرسه فلوت بزنم. شاید دست های من می توانستند رمان خلق کنند اگر معلممان در زنگ انشا درس های عقب افتاده ی دستور زبان فارسی را به ما دیکته نمی کرد و شاید دست های من یک برد الکترونیک طراحی می کردند اگر زنگ حرفه و فن دختر ها و پسر ها را جدا از هم برنامه ریزی نکرده بودند. شاید... شاید ... اما من به فردی تبدیل شدم که در خانه نشسته ام و کاری ندارم جز این که غصه بخورم که چرا دست های من زیبایی ظاهری ندارند و چرا به اندازه کافی جذاب نیستند. من خوشبختی و خوشحالی گم شده ام را در بازیگرهای های هالیوود جستجو می کنم. جامعه به من یاد داده است که باید جذاب باشم تا مورد توجه قرار بگیرد و این جذابیت فقط در ظاهر من است. جالب است که ما ایرانی ها سالانه دو میلیارد دلار صرف لوازم آرایش می کنیم. خب حق داریم. جامعه از من یک عروسک خوش آب و رنگ می خواهد و نه هیچ چیز دیگر.

 

 

هر وقت اول مهر می شود و بچه های کوچکی را می بینم که یک کیف بزرگ و سنگین به پشت دارند و اونیفورم پوشیده اند، به خودم قول می دهم که هر وقت بچه دار شدم به هیچ وجه او را به مدرسه نفرستم تا مثل من دُگم اندیش و تک بعدی بار نیاید. او را به مدرسه نمی نفرستم و خودم در خانه به او فکر کردن را یاد  می دهم. اما چگونه می توانم چیزی را که خودم ندارم به او بدهم؟ چگونه باید خلاقیت را یادش بدهم و به او بفهمانم در حصارهایی که اجتماع برای او می کشد گیر نکند؟ چگونه در باور او بگنجانم که پسر و دختر به یک اندازه استعداد دارند؟ و چگونه از او بخواهم که در مورد هر چیزی که می شنود حتی حرف های خود من، خوب فکر کند و همه چیز را راحت باور نکند؟ به نظر می سد که باید اول روی خودم کار کنم. باید فکر کردن را یاد بگیرم و باید خودم را از قید و بندهایی که در آن ها گیر کرده ام آزاد کنم. شنا کردن در خلاف جهت آب گر چه کار مشکلی است اما لذت خاص خودش را دارد

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
نارون |1391-7-4 08:42:12
مطمئنا شما با درایت و بینش صحیح خود خواهید
توانست فرزند خوبی را پرورش دهید تا بتواند در
منجلاب تعصب، رسم نیلوفری بیاموزد
سمير |1389-6-31 00:59:21
متأسفانه دير زماني است كه ارزش متفاوت بودن
ها و زيبايي وحدت در كثرت را فراموش كرده ايم و
هر چه را متفاوت با خود يافتيم، سعي در پس زدن
و نابود كردن آن داريم؛ غافل از اينكه بسياري
از تفاوت ها باعث شكوفايي و پيشرفت است.
ناشناس |1389-6-24 09:11:47
آموختن تفكر و انديشيدن بسيار مهمتر از
چيزهايي است كه ما مي خواهيم كودكن
بياموزند.پس بهتر است كه اين نتيجه را حداقل
ما در آينده ي فرزندانمان در نظر داشته باشيم
شهريار |1389-6-18 00:11:30
حق با شماست. بايد به حال «تربيت» كودكان فكري
اساسي كرد؛ چون به نظر من در اين زمينه در
مدارس، در حقيقت كاري نمي شود. حتی گاه آنچه در
مدرسه به فرزندانمان به عنوان تربيت مي
آموزند، جز ايجاد كينه و نفرت از اين و آن چيزي
نيست كه خود يك ضدتربيت است

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."