اگر درِ اتاقم دو تا كليد داشت... چاپ
مقالات شما
نوشته شده توسط ا-د   
دوشنبه, 21 تیر 1389 12:17
تعداد بازدید :6687
از همان اول يك چيزي به من مي گفت بايد اين كار را بكنم. همين شد كه در را از تو قفل كردم و كليد را گذاشتم يك جايي كه حالا نمي دانم كجاست. نمي دانم كي بود كه وقتي مي رفتم خانه ي آقاجون يادم مي رفت مي بايست برايش شير مي خريدم مي رفتم خانه ي آساره يادم مي رفت قرار بوده شب بمانم و فردايش با هم برويم كوه و مسواكم را نمي بردم حتي بدتراز همه يادم رفته بود تولد نمي دانم مرضيه بود يا سهيل را تبريك بگويم و اين طور شده كه خيلي ها از دستم گله دارند. جيران آنا نيلوفر فرزاد فاطمه ويليام هاني ثريا فيروز آلبرت. اسم خودم چه بود؟ حالا توي اتاق گير كرده ام كليد را نمي دانم كجا گذاشته ام.  مي گردم. باز دنبالش مي گردم. زير قالي را كه گشتم نبود. روي ميز نبود. توي كمد هم پيدايش نكردم. بي خيال كليد شدم. اصلاً چرا در را روي خودم قفل كرده بودم؟  اين را هم نمي دانستم. كتاب را برداشتم از نيمه به بعدش را يك ضرب خواندم و رسيدم به حسرت نبرم به خواب آن مردابكارام درون دشت شب خفته استدريايم و نيست باكم از طوفاندريا همه عمر خوابش آشفته استكه باز يادم افتاد سوراخ در خالي از كليد است. كه در قفل است. كه كليد گم شده است.به معني شعر كه فكر كردم به اين نتيجه رسيدم حالا كه هيچ كس در خانه نيست و تنها هستم چطور بايد خبر بدهم به بقيه. با تلفني كه از ديروز يك طرفه شده بدون اينكه قبض هايش را پرداخت نكرده باشم؟ مامان هميشه نگران بود كه توي حمام گير نكنم چون آمده بود ديده بود دستگيره ي در خراب است و مي شود توي حمام گير افتاد و از گشنگي مرد و به خاطر همين هر شب بهم تلفن مي كند "طناب. طناب رو بستي؟" "ول كن تو رو به پير" "ديشب خواب ديدم. دوباره. از خواب پريدم.  قلبم توي دهنم بود" "تو كي خواب نمي بيني؟ واسه همه يه سناريو داري كه اگه توي بيداريت اتفاق نيفته حتماً توي خواب عملي شون مي كني از جمله مردن من".به طنابي كه از لاي در حمام سرك كشيده بيرون نگاه مي كنم.  بايد قبل از ظهر باشد. كلي مانده تا شب. تا تلفن مامان. آن عقربه ي بزرگ الان كجا مي چرخد؟ ادامه مي دهم... شعر را ساخته اند براي اين وقت ها كه نمي شود هيچ كار ديگري كرد. واسه ي همين آدم كه گير افتاده و هيچ راه به بيرون ندارد. داستان حوصله مي خواهد و صبر. شعر كار را تمام مي كند. چيزي را كه بايد بگويد به آن آدم گير افتاده ي دست از همه جا كوتاه مي گويد به شرط اين كه به ظهر اسيري اش نرسيده باشد. اما من رسيده ام. فكر كنم سه ساعتي هست كه گير افتاده ام. شكمم كه غر زد فهميدم بايد وقت ناهار باشد. مثل هميشه. مثل هميشه نبود. كتاب را پرت مي كنم روي تخت و مي روم زير آن. اول سرم را مي كنم آن زير بعد مثل گربه بدنم را موج مي دهم باسنم را منقبض مي كنم تا از زير تخته ي پايين تخت رد شود و وقتي فقط كف پاي چپم مانده بيرون دستم مي رسد به كنار ديوار. چيزي نمي بينم از بس تاريك است. اما شاخك هاي انگشتهايم كار مي كند. چقدر تار عنكبوت. چقدر كرك و مو. چقدر همه چيز به جز كليد. چقدر داغ مي شوم و مي خواهم همان جا سرم را بكوبم به تخته ي تخت. سرم مي خورد به يك ميخ كه كج شده زير تخت. تقلا مي كنم دستي رويش بكشم ببينم خون است يا نه اما جاي جم خوردن نيست.  با همان حركت موجي مي كشم خودم را بيرون و چندشم مي شود كه يك لحظه فكر كنم دستم خورده به پاي آن عنكبوت ها. شاخك ها چيزي را گزارش نكرده بودند. در اين مورد به شدت تيز و حساس بودند. اما اگر هم مي خورد مهم اين بود كه براي پيدا كردن كليد در اتاق حتي حاضر بودم دست را روي اين حشره بكشم و بعدش به سفتي خنك فلزي كليد برسم. نقطه اي در پشت سرم داغ مي شود.  مي سوزد. مي آيم بيرون.  تكيه مي دهم به تخت. دستمال را كه روي سرم مي گذارم قرمز مي شود. مي چسبد روي موهايم. بايد بتراشم شان. سرم بين دستهايم است. خوانده بودم وقتي شديداً عصبي باشي نمي تواني گريه كني.يك ساعت تمركز كرده بودم و دوازده صفحه كتاب خوانده بودم و نيم ساعت فكر كرده بودم و كليد را از بالاي كمد سفيد برداشته بودم در را قفل كرده بودم و ... باز هم يادم نمي آيد. هر چه ديشب را مرور مي كنم يادم نمي آيد آخرش كه كليد را از در در آورده بودم و باز هوس كتاب خواندن به سرم زد و نشستم روي تخت و خواندم و يادداشت برداشتم و كليد روي روتختي بود و بعد خميازه اي كش دار از دهانم بيرون آمد و دوباره كاغذهاي مربع يادداشت را جمع و جور كردم و ... باز يادم  نمي آيد آن كليد را آخر سر كجا گذاشتم. شكمم حالا غر نمي زند ناله مي كند و هنوز كسي تلفن نزده كه صداي زنگ در بلند مي شود. ديوار آنقدر  ضخيم نيست كه اگر داد هم بزنم نشنود "من توي اتاق گير كردم شهناز خانم شما هستين؟ من توي اتاق گير كردم. در قفل شده. شهناز خانم؟" جواب نمي دهد. چرا؟ هنوز دارد زنگ مي زند. صداي دادم به نعره تبديل مي شود و جيغ كه باز هم          نمي شنود و من صداي پاهايش را مي شنوم كه مي رود. آقاجون مي گفت اگر نخ نبندد و نيندازد به گردنش و گم شد آن وقت چه غلطي مي تواند بكند سر پيري و كري و شلي، مي گفت اين كار قديمي هاست شما به آن مي خنديد اما دود از كنده بلند مي شود. آقاجون آن قدر عليل بود كه به خاطر نيفتادن توي چاه كليدش را با نخ انداخته بود دور گردنش. حالا من شده ام عليل تر از او رو به روي دري كه خودم روي خودم قفل كرده ام و كليد را با دست خودم به باد داده ام. خوب اگر بخواهم درست و منطقي هم فكر بكنم عليلي واقعي همين است نه آن كه آقاجون دارد. چرا اين كار را با خودم كرده بودم؟ از خودم انتظار نداشتم با اين همه ادعا. كاش حداقل يك كليد از رويش زده بودم به همسايه داده بودم. شهناز خانم آن قدر قابل اعتماد بود كه اين كار را بكنم. خودش هم گفته بود حيف اند اين گل ها، بده كه هر وقت رفتي آبشان بدهم،  گوش نداده بودم. گل ها خشكيده بود. من گير افتاده ام. نمي شود. بايد كتاب خواند. حتماً يك جايي نوشته چطور بايد در بن بست هم راه بيرون رفتن را پيدا كرد. حتماً يك كسي يك روزي در يك چارديواري گير كرده و بالاخره فهميده چطور خودش را از آن تو بياورد بيرون و شرح ماجرا را در مقاله اي فلسفي يا داستاني فراواقعي نوشته است. دنياي سوفي، لذات فلسفه، از فيشته تا نيچه، هيچ كدام كليد گم نكرده اند. دوبوار ماركز كامو كليد پيدا نكرده اند. فلسفه ي روشنگري گم نكرده است. تهوع پيدا نكرده است. بيگانه نه. سقوط نه. شايد همين ايراني ها بيشتر به درد من مبتلا شده باشند. چنار نه. گلشيري كاش يك جايي مي گفت آن مردي كه رفته بود بالاي چنار مي توانست كسي را كه توي اتاق خانه بغلي گير گرده است از پنجره ي كوچك مربعي شكل بالاي تختخواب ببيند و به بقيه خبر بدهد و بقيه به جاي اينكه بايستند آن پايين منتظر بشوند ببينند اين مرد بالاي چنار مي خواهد چه غلطي بكند بروند آن آدم گير افتاده را بيرون بياورند. آن وقت شايد من مي فهميدم بايد چه كنم. نه اين ها هم نه گم كرده اند نه پيدا كرده اند. همين يك مشت نمونه ي خروار است. روزه هم اگر بودم ديگر بايد بازش مي كردم.مادرم شكلات ها را از دست من بالاي بلندترين كمد اتاق قايم مي كرد. شايد ذهن ناخود آگاهم به طور ارثي اين ترفند را بلد بوده و در آن لحظه هاي خواب و بيداري نيمه شب كليد لعنتي را بالاي بلند ترين جاي اتاق پرتاب كرده. از دست چه كسي مي شد پنهانش كرده باشم؟ دلمه ي خون روي موهايم خشك شده. اين صندلي هم كم مياورد. حتي با دو تا بالش رويش. ميز تحرير را به زور مي كشم وسط اتاق. باز هم اين سياتيك گرفت. به زور ميز را صاف مي كنم جلوي كمد. يك برابر و نيم صندلي ارتفاع دارد. صندلي را هم كه رويش بگذارم چشمم به كليد روي بالاي كمد مي افتد. اما نيفتاد. دوباره كرك و دستمال كاغذي هاي مچاله شده و كاغذهاي پاره پاره. كاغذها را جمع مي كنم مي آورم پايين. كف زمين پازل مي شود. سي و دو تكه ي كوچك و بزرگ. نامه. اولين نامه. اولين شك. اولين دروغ. اولين خود كشي. اولين يأس. اولين خيانت. اولين عشق. اولين حيرت و سرگرداني. اين را كه مخاطب نامه كيست يادم نيست. اما محتواي نامه از همان دسته اي بود كه هر كلمه اش از توي يك كتاب بهم ديكته شده بود. نامه مال من بود. من نوشته بودم. وقتي تمام هشت صفحه تمام شد خواندمش. از خودم كه خوشم آمد نامه را پاره كردم. رسيدم به مكاشفه ي  بي نيازي. دستمال ها خيس شد از اشك شوق.  كاغذ پاره ها و دستمال هاي خيس را  با احترام گذاشتم  بالاي كمد. يادگار آخرين كشف و شهود. حالا كليد كو؟ اين كليد لعنتي كدام گوري است؟ چطور مي شود كه يادم مي رود در قفل است؟ هيجان شنيدن دوباره ي صداي زنگ. شايد. هر چه دستگيره را تكان مي دهم باز نمي شود و يادم مي افتد كه در رويم قفل شده. حتي اين معضل بزرگ زندگي ام را هم در اين لحظه از ياد برده ام. اگر اين فراموشي در زندگي نبود آدم چه مي كرد؟ اين قدر كه توي خاطرات گذشته رفته بودم. اين صداي زنگ من را انداخت وسط معركه. باز هم فريادهاي كمك كنيد گير افتاده ام دارم از گشنگي مي ميرم تنهام يكي صدام رو بشنوه شهناز... بي جواب       مي ماند و باز صداي كفش را مي شنوم كه لخ لخ روي پله ها كشيده مي شود عين اين لات هاي          بي خيال و پلشت كه هيچ كاري براي انجام دادن در اين دنيا ندارند مي رود و صداي پا را ديگر        نمي شنوم كه صداي ديگري مي آيد. باد است. پيچيده توي كانال كولر.  باز ميز را مي كشم و باز سياتيكم زق زق مي كند و پنج دقيقه بي حركت مي ايستم و نوك پا نوك پا ميز را مي كشم و صندلي را مي گذارم رويش و دو تا بالش روي صندلي و وقتي مي خواهم بروم بالا سياتيكم مي گيرد و نيمه خميده يك دست روي كمر يك دست روي صندلي خشكم مي زند و پنج دقيقه بعد مي افتم به جان دريچه ي كانال كولر. با چكش با پاشنه كش با خشم. سياتيكم مي گيرد. ادامه مي دهم. اگر سمج نباشم اينجا مي مانم. مي كوبم مي كِشم مشت مي زنم. كمرم چنان تير مي كشد كه دردش را در مغزم حس مي كنم. باز نمي شود. لق شده. پاشنه كش را زير درزش مي كنم. فشار مي دهم رو به بالا. پيچ هايش شل بود شل تر شده. زور مي زنم فشار مي دهم مشت مي زنم به ديوار. سياتيك بيداد مي كند. باز مي شود. از جا مي كنمش. بايد بروم بالا. تنها شانس زندگي ام اين بود كه كانال كولر كنار در است. بهترين واژه برايش همين شانس است چون بين چند موقعيت يكي به طور اتفاقي برايت پيش مي آيد و تو هيچ دخالتي در انتخاب آن ها نداري.  پايم را روي لبه ي برآمده ي در مي گذارم و آرنج هايم را توي كانال و خودم را مي كشم بالا. مي خزم خم مي شوم پيچ مي خورم داد مي زنم. درد دارد. مشت مي كوبم. قيچي را كه آورده ام محكم فرو مي كنم توي برزنت. پاره مي شود. باز پاره اش مي كنم. پاره تر.  قيچي را مي كوبم روي ديواره ي كانال. روي آهن خش مي افتد. مشت مي زنم فشار مي دهم خودم را مي كشم بالا با همه ي تواني كه فكر مي كردم تمام شده.اولين چيزي كه مي بينم ماه است. بعد آقاي اسدي. كه نشسته پشت خرپشته و زل زده به چراغ هاي تهران. من را كه مي بيند از جا مي پرد و حرف مي زند. به زبان مخصوص كر و لال ها. مي گويد دو بار آمده بوده دم در خانه ي من تا بگويد كليدش را در بهزيستي جا گذاشته و مي خواسته كليد اضافه اش را كه پيش من گذاشته بگيرد اما من نبوده ام و مجبور شده از ظهر تا حالا منتظر من بماند و خوشحال است كه بالاخره آمده ام. حركات آرنج هايش تند و عصبي است.  نگاهش كه مي كنم لبخندش مي پرد. انگار بخواهد بگويد چه شده اما نداند چطور بگويد يا بخواهد گله كند اما نتواند. لبخندش كه ناپديد مي شود هر دو مي نشينيم روي پشت بام كنار خرپشته. هر دو زل مي زنيم به چراغ هاي روشن خانه ها. چراغ خانه ي هر دوي ما امشب خاموش است. حالا دو كليد بايد باشد و نيست و او هم مثل من نمي تواند به خانه اش برود. چرا فراموش كردم كليد كجاست؟ چرا شانس من اين بود كه تنها كسي كه در اين مخمصه در خانه ام را زده آن هم دو بار، كر و لال است؟ اصلاً اين فلسفه ي قفل و كليد را چه كسي به وجود آورد؟ چراغ هاي روشن خانه ها كمابيش رو به خاموشي است.
افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
حامد |1389-7-11 00:42:20
حكايت جالبي است. نكته ي مهم اينست كه مي توان
از هر اتفاق، ولو كوچك يا حتی ناراحت كننده،
درسهاي زيادي گرفت و نتايج ارزشمندي به دست
آورد. خود من بارها كليد خانه مان را فراموش
كرده ام بردارم، اما يك كليد اضافي كه به
همسايه داده ايم، باعث شده كه پشت در خانه
نمانم و وقتم تلف نشود و اعصابم خورد نشود. مهم
اين است كه ما به آن همسايه اعتماد كامل
داريم.-ديگر اينكه در هر شرايطي، هر چند سخت،
هميشه راه حلي وجود دارد، در اينجا به نظر من
مشكل تا حدي تخفيف يافت و در مسير راه حل
پيشرفتي حاصل شد
مژده |1389-4-23 15:18:53
خیلی جالب بود و من را حسابی ترساند راستش من
هم فراموشی ندارم(البته نه تا این حد) مامانم
همیشه می گه ما که پیر شدیم و عادیه شما جوون
ها چرا هیچی یادتون نمی مونه!! نمی دونم جواب
این سوال چیه!

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."