ماهي كوچك دريا چاپ
مقالات شما
نوشته شده توسط ا-د   
دوشنبه, 14 تیر 1389 12:26
تعداد بازدید :6707
 ماهی كوچك دريا چشم هایش را باز كرد. چیزی در چشم هاي گرد و کوچکش فرو رفت. صورتی بود. دو باله ی کوچک در بالا و دو باله در زیر شکمش داشت و یک دم دوشاخه ی بلند را دنبال خود می کشيد. چرخی زد و در آب دريا بالا رفت. او دریا را دید. چیزی را با فلسهای تازه ی خود لمس کرد. خنکی اش را گرمی اش را طوفان و آرامشش را... دریا را حس کرد. در دریا به دنیا آمد. عاشق شد.عاشق دریا. روزها و شب ها با دریا عشقبازی ها مي کرد. در تنهایی با او حرف ها مي زد. در آن اشك ها مي  ریخت و چرخ ها مي زد و طنازی ها مي کرد. كنج و پستوهايش را مي رفت مي گشت مي شناخت هر بار در پيچش گرداب هايش سرش گيج مي رفت و با رانش جريان هاي آب ماجراجويي هايش را ادامه مي داد و سفرهاي كوچكش را از سر مي گرفت. ماهي كوچك در گرمای آغوش دريا بالید و بزرگ ترشد.روزی با دسته اي از ماهي هاي سفيد که از هزاران کیلومتر آن طرف تر آمده بودند برخورد كرد. ماهي كوچك پيش از اين هم ماهي هاي گروهي را ديده بود كه با هم شنا مي كردند با هم همه جا مي رفتند و هيچ كدام از گروه خود بيرون نمي آمدند چون بودن با گروه بود كه به آنها امنيت  مي داد. يكي از ماهي هاي سفيد آنها چشمش به ماهي كوچك افتاد. از خط خود در دسته بيرون آمد تا بيايد پيش ماهي كوچك و به او بگويد: "تو می دانی در بدترین جای دريا زندگی می کنی؟ آن دورها که دیگر دریایی وجود ندارد و اقیانوس عظمت خود را می نمایاند هزاران چون تو دارند از زندگی لذت می برند."ماهي كوچك نگاهي به او كرد خنديد  چرخي زد و گفت: "لذت؟ لذت دیگر چیست؟"-         لذت یعنی از چیزی آنقدر خوشحال بشوی که نداني باید چه کار کنی. اینکه عاشق چیزی باشي و دوست داشته باشی همیشه همان چیز در کنارت باشد.-              آهان. من عاشق دریا هستم. من از دریا لذت مي برم. ماهي پوزخندي زد و با صداي بم و كش دارش ادامه داد: "نه. تو نمی دانی معنی لذت یعنی چه. اگر با من به اقیانوس های دور بیایی تازه طعم لذت را مي چشي."و آن وقت با باله هاي بلند تيغ دارش آب را كنار زد و با سرعت رد دسته اش را گرفت و دور شد. نبايد از گروه عقب مي ماند. مي دانست بقايش در حركت با گروه است و همرنگ و هم شكل آنها شدن. او همين را به ماهي كوچك هم گفته بود كه اگر به گروه آنها بپيوندد مي تواند از گزند شكارچيان در امان باشد. ديگر كسي به جثه ي كوچك او نگاه  نمي كند و به دسته ي بزرگش مي نگرند و از آن مي ترسند و فكر خوردن او را از سر بيرون مي كند و باز گفته بود در اين درياي بزرگ تنها زندگي كردن و آزادانه و بي پروا اين طرف و آن طرف گشت زدن حكمت نيست و خطر زياد دارد. او كه رفت ماهي كوچك با حركت آب چرخيد و سرش گيج رفت. ماهي كوچك، دريا را دوست داشت. به جز دريا چيزي را دوست نداشت. وقتي دريا را دوست داشت انگار همه چيز را دوست داشت. دريا عشق و لذت او بود. آرزويش چرخيدن و رقصيدن در دريا بود و كشف حباب هايي كه از زير گوش ماهي هاي كف دريا  بلند مي شوند و بالا        مي روند. به حباب ها توك مي زد و هر كدام نمي تركيدند مي سپردشان دست مار ماهي هاي سبز. ماهي با مارماهي ها قايم موشك بازي مي كرد. دو تا بودند كه هميشه زير مرجان قرمز كوچكي پنهان مي شدند و مي شد راحت پيدايشان كرد. ماهي كوچك مي توانست بقيه را هم توي هر سوراخي بودند پيدا كند و در آخر او بود كه مي برد. او دريا را با همين كنج و پستوهاي ناشناخته و دوستان كنجكاو و بازيگوشش دوست داشت. حتي اگر زندگي تنها و آزاد برايش خطر داشت او اين آزادي را باز مي خواست. اين آزادي برايش گران تمام مي شد. چند بار از دست شكارچي ها و عروس هاي دريايي فرار كرده بود. اين دومي ها بد جور كلافه اش مي كردند. يك بار جلوي چشمش دوستش مارماهي سبز را نيش زدند و او افتاد كف دريا و تا مدتي تكان نخورد. اما سم عروس دريايي روي مارماهي بي اثر بود  و ماهي كوچك دوباره توانست او را در بازي هاي هر روزه اش ببيند. شايد يك روز خودش هم طعمه ي نيش اين هيولاهاي سمي مي شد. اما باز هم از آزادانه چرخيدن و بودن با دريا لذت مي برد. روزي نهنگ سفيد سر راهش رسید و گفت: "تو از اين محیط تاریک و سرد نمی ترسی؟ بیا تا تو را به عمق دريا ببرم. به عمق اقيانوس. آنجايي كه پاي هيچ موجودي نمي رسد و نرسيده. آنجا براي تو امن است. شايد كمي سردت شود اما در پناه من هیچ موجودي نمي تواند به تو آسیب برساند."ماهي كوچك حرف هاي نهنگ را نشنيد. اصلاً او را به نهنگي به آن بزرگي چه كار. او سرگرمي ها و دلخوشي هاي خودش را داشت كه حتماً براي نهنگ مسخره و كوچك بود. چشمش دنبال مار ماهي درازي بود كه از سوراخ مرجان ها بيرون مي آمد و دوباره ناپديد مي شد. مي خواست دنبالش كند و نوكش را گاز بگيرد. ردش را گرفت و از پيش نهنگ ناپديد شد.يك روز لا به لاي جلبك هاي قهوه اي پرسه مي زد. چيزي را ديد که از جای نامعلومي در آب شیرجه زد. قلب معشوقش را شکافت. جلوي چشم او در آب شنا كرد يك مارماهي را به دهان گرفت و دوباره به همان جای نامعلوم رفت.ماهی كوچك فکرش شده بود اين كه موجود عجيب را بشناسد. تا به آن روز شبيهش را نديده بود. اما وقتي چند جاي ديگر باز هم با آن  رو به رو شد رفت اين طرف و آن طرف. رفت دنبال جواب. تا كه رسيد به لاك پشت پير كه تازه از آب هاي دور آمده بود و سالي يك بار از نزديكي خانه ي او رد مي شد و سري مي زد به ماهي كوچك. لاك پشت گفت: "بیرون از این دریای همیشه خیس و سرد و کسل کننده جایی هست به نام آسمان. آنجا هر روز یک ماجراي تازه اتفاق ميفتد. خورشيد هست. گرم و آتشين. باد هست خنك و سرزنده. توي آسمان همه شادند. هیچ کس از زندگی خسته نمي شود."چشمهاي گرد ماهي چند بار با پلك هايش باز و بسته شد "خسته؟ چه كسي خسته است؟"  - خستگی این است که تو صبح تا شب و شب تا صبح یک جا یک کار را انجام بدهی و نداني چرا باید این کار را انجام بدهی و نتوانی لذت را تجربه کنی.- اما من دارم لذت می برم. من عاشق دریا هستم. من از دريا لذت مي برم. لاك پشت نيشخندي زد و ادامه داد: "تو اصلاً خاك را مي شناسي. زمين را؟ مي داني بيرون از اين درياي هميشه خيس و سرد و كسل كننده سرزميني هست كه نه سر دارد نه ته؟ كه هميشه گرم و آفتابيست. حتماً آفتاب را هم نمي شناسي. همان چيزي كه رنگش بيرون از اين دريا معلوم است و خاك را گرم مي كند و باد را به وجود مي آورد و  حتي مي تواند آب اين دريا را هم به جوش بياورد. در آن سرزمين تو هر وقت بخواهي مي تواني خيس هم بشوي. اما مجبور نيستي مثل اينجا هميشه توي خيسي زندگي كني. تو اصلاً رنگ آفتاب را ديده اي؟"-        اما من عاشق دريا هستم. من از دريا لذت مي برم. من اينجا هم آفتابي را كه تو مي گويي حس مي كنم چون گرما را حس مي كنم. -        نه. نه. تو هنوز خيلي براي فهميدن آفتاب كوچك و بي تجربه اي. تو اصلاً مي داني به بيرون از اينجا چه مي گويند؟-        يك درياي ديگر. يا نه يك جاي ديگر. حالا هرچي. هرچه مي خواهد باشد.-        خشكي. توي خشكي همه جور حيواني هست كه مثل من و تو زندگي مي كنند اما خيلي با من و تو فرق دارند. آنها راه مي روند. مي دَوند. از همه مهم تر حيوان هايي به نام پرنده هستند كه پرواز مي كنند. اصلاً تو مي داني پرواز چيست؟ تا حالا يك وجب بالاي آب پريدي كه بتواني لذت پرواز را بفهمي؟ -        پرواز. پرواز.-        بعضي وقت ها شايد ديده باشي پرنده هايي شيرجه مي زنند توي آب و ماهي هاي كوچك را شكار مي كنند و دوباره به بيرون از آب مي روند. -        آهان. مي خواستم درباره اش بپرسم. آخر هر چه باشد تو تجربه و معلوماتت خيلي بيشتر از من است. خيلي هم سفر مي كني. تازه به قول خودت خشكي را هم ديده اي. چند بار جاهاي خاصي از دريا كه رفته بودم اين ها را ديده ام. پرواز؟-        آنها پرواز مي كنند. توي آسمان پرواز مي كنند. تو، كه يك وجب بيشتر نيستي، بگو اصلاً آسمان چه رنگيست؟  مي داني چقدر لذت بخش است كه زير آسمان توي آفتاب دراز بكشي و ساعت ها به دريا نگاه كني؟-        من الان توي دريا هستم. توي دل دريا. ما همديگر را دوست داريم. از همديگر لذت          مي بريم. همين بس است. -        احمق نشو. تو اصلاً خشم دريا را ديده اي؟ نديده اي ديگر. تو مي داني همين دريايي كه از آن لذت مي بري و در دلش هستي و عاشقش وقتي خشمگين بشود همه چيز را خراب          مي كند؟ مشت هاي بزرگش هر چيزي آن بيرون هست را خرد و خمير مي كند؟ مي داني تا حالا چند تا آدم را كشته؟ مي داني چند تا كشتي را غرق كرده؟ اصلاً ديده اي وقتي عصباني مي شود چه شكلي مي شود؟ نه. نديده اي ديگر. اگر مي ديدي يك لحظه هم  عاشق او نمي ماندي. -        همه عصباني مي شوند. -        تو اگر عصباني بشوي هيچ قدرتي نداري كه خشم خودت را سر بقيه خالي كني. اما دريا خيلي زور دارد. او هر كاري كه بخواهد مي كند. او يك هيولاست. روي سر همه بلند       مي شود. همه را مي بلعد. چه كسي مي تواند جلوي او بايستد؟ سياه مي شود. كج      مي شود. پر از گرداب مي شود. مشت هاي بزرگش را به سمت آسمان مي برد. مي كوباند توي سر خانه ها. مي زند روي درخت ها. حيوان ها. آدم ها. آن بيرون آدم به همه چيز پادشاهي مي كند اما نمي تواند جلوي خشم اين هيولا كه معشوق تو باشد بايستد. دريا اين قدرها هم كه فكرش را مي كني مهربان نيست ماهي كوچولو! -        باورم نمي شود اين چيزها كه گفتي، اين كارها را، همين دريايي كه اين طور من را توي بغلش بزرگ مي كند كرده. نه. اگر اين طور باشد چرا من  نديده ام؟ من كه هميشه توي دلش بوده ام. باهاش بوده ام. هيچ وقت هيچ لحظه ازش جدا نبوده ام. -        ماهي كوچولو! بيچاره! تو آخر به غير از دريا مگر چه چيز را توي زندگيت ديده اي كه اينقدر با اطمينان حرف مي زني؟ ها؟ تو از همه ي معماها و چيزهاي دنيا فقط همين يك دريا را داري و ديده اي و تازه آن را هم هنوز نشناختي. اما اگر پايت به خشكي برسد تازه مي فهمي دنيا دست كيست. تازه مي بيني دريا چهره ي واقعيش چه جوريست. اصلاً گيريم كه دريا زيباترين و بهترين همه ي چيزهاست. تو، تو كه عاشقش هستي           نمي خواهي يك بار از بيرون تمام هيكلش را ورانداز كني؟ نمي خواهي يك بار يك قدم دور تر از او بايستي و صدايش كني؟ بببن اصلاً جوابت را مي دهد؟ ها ها ها.-        به كي مي خندي؟ من تا حالا درباره ي بيرون رفتن از دريا فكر نكرده بودم. زياد برايم فرقي ندارد. بدم نمي ايد امتحان كنم. خوب اگر اين همه چيز خوب و زيبا آن بيرون هست چرا نبايد ببينم؟-        آهان. تازه شدي يك ماهي كوچولوي عاقل. -        خوب حالا بايد چه كار كنم؟    -        بايد هر چه نيرو داري به كار بگيري يك كم بروي پايين تر. بعد با سرعت به سمت سطح آب بيايي و بپري بالا. چند بار كه اين كار را بكني قدرتت براي پريدن بيشتر مي شود. آن وقت مي تواني يك روز آن قدر بالا بپري كه بيفتي روي خاك. روي خشكي. منظورم آن پرش نهاييست. همان پرشي كه بزرگ ترين نيرو را از تو مي برد و تو را از همه ي چيز هايي كه داري و مي بيني و مي داني و حتي تصور مي كني مي كَند. جدا مي كند. به دنياي جديد مي اندازدت. فلس هاي تنت كه گرمي خشكي را حس كرد آن وقت             مي فهمي زندگي يعني چه و تو بايد براي چه زنده باشي. مي فهمي همه چيز فقط خيسي دريا نيست. مي فهمي توي چه جاي غير قابل تحملي زندگي مي كرده اي و به خاطر عادت و فكر نكردن خودت ازش بيرون نمي آمدي. وقتي خشكي را روي فلس هاي تنت حس كردي مي فهمي كه ديگر حتي يك لحظه دلت نمي خواهد توي اين درياي خيس و سرد و كسل كننده بيايي. مي تواني راه رفتن را ياد بگيري مثل آدم ها. تو هنوز خيلي جوان هستي و با استعداد. مي تواني مثل مارمولك ها از درخت بالا بروي يا مثل پرنده ها بپري. -        اگر دلم براي دريا تنگ شد مي توانم شيرجه بزنم توي آب؟ مثل همان پرنده ها؟لاكپشت خنديد. -        پس همين حالا امتحان مي كنم. ماهي تمام نيروي خود را جمع كرد. چرخي زد. رفت پايين. با سرعت حركت كرد به طرف سطح دريا. تا خواست به سطح آب برسد  سرش خرد به يك چيز سفت و سنگين. نتوانست بالاتر برود. دوباره امتحان كرد. دوباره به سمت سطح آب شيرجه رفت. لاكپشت او را به جايي برده بود كه مي گفت اگر آن پرش نهايي قدرتمند را انجام دهد، كه باعث مي شود از دريا كنده بشود، مي تواند در جايي فرود بيايد كه اسمش خشكي است. ماهي كوچك دوباره پريد. ناگهان چيزي را روي دهان و زير چشمهايش حس كرد. يك حس خوب و خنك كه در عين حال گرم هم بود.  چيزي نديد. دوباره پريد. كمي بالاتر. حالا خنكي و گرمي به هم مي آميخت تا او هواي بيرون از دريا را تجربه كند. بار ششم نيمي از تنش از آب بيرون آمد. بار دهم تمام تنش. دفعه ي دوازدهم توانست خودش را كامل از آب دريا جدا كند و بالاتر از آن بپرد. او كنده بود. از دريا كنده شده بود. اين كار را دوست داشت. كاري بود كه تا آن روز و آن لحظه از زندگيش نه كرده بود نه حتي فكرش را مي كرد. يك شادابي و هيجان خوبي داشت. از اين جسارت خوشش مي آمد. از اين كه زندگي هميشگي اش را نمي كرد. كه داشت يك كار تازه مي كرد. از اين كه مي توانست همه ي زندگي قبلي اش را به كلي عوض كند خوشش مي آمد. او توانست نور آفتاب را ببيند. توانست دريا را ببيند. فرياد زد: "دريا تو چقدر زيبايي. تو چقدر بزرگي. اما حيف كه آفتاب نداري." قهقهه اي زد و توي آب افتاد. دوباره انرژي خودش را جمع كرد. هواي بيرون به دهنش مزه كرده بود. نمي خواست توي آب باشد. مي خواست بيشتر بپرد تا به آن پرش نهايي برسد و كاملاً از دريايي كه هميشه او را در خود زنداني كرده بود كنده شود. اين بار بسيار بالاتر از آب دريا پريد. حالش خوب بود. خود را قدرتمند مي ديد. بزرگ ترين كار دنيا را كرده بود. دريا را ترك كرده و خشكي را ديده بود. شيفته ي چيزي شده بود كه نامش خشكيست و لاك پشت چيزهاي زيادي درباره اش گفته بود. از چند متري مي توانست حيوانات و آدم ها و درخت ها را ببيند. ماهي دريا در چند متري ساحل بود. آدم ها را مي ديد كه كنار هم روي خشكي زير نور آفتاب دراز كشيده اند. فكر مي كرد چه لذتي دارد اين كار را بكند. تازه مي توانست معني لذت را آن وقت بفهمد. به خودش ناسزا مي گفت كه تا حالا آن ته، توي درياي خيس و سرد و كسل كننده زندگي مي كرده و اين همه آزادي و زيبايي را نمي ديده. خودش را لعنت مي كرد كه چرا زودتر به اين فكر نيفتاده كه بپرد و اين درياي لعنتي را رها كند و پا به دنياي تازه و هيجان انگيز خشكي بگذارد. فريفته ي رنگ آفتاب شده بود كه به پوست آدم ها مي تابيد و به برگ درخت ها و به شن هاي ساحل. اسم خيلي چيزها را نمي دانست اما چيزهايي را كه مي ديد دوست داشت و لذت واقعي را در آن مي ديد نه در دريا. از هيچ چيزي به اندازه ي اين مطمئن نبود. از دريا بدش آمد. درياي خشمگين مشت هاي بلند كرده ي سياه خود را بالاتر از همه چيز در خشكي بر سر آنها مي كوبد و اين همه چيزهاي زيبا و دوست داشتني را خرد و خمير مي كند. از دريا بيشتر بدش آمد. وقتي ديد دريا تا ته تهش فقط درياست و هيچ چيز ديگري از آن معلوم نيست اما خشكي تا همين چند متري پر از چيزهاي عجيب غريب و رنگي و زيباست كه تا آخر عمر سر او را گرم مي كند و از آنها لذت مي برد باز هم دريا را بيشتر نفرين مي كرد. دريا گولش زده بود.   چون قدرت زيادي داشته كاري مي كرده كه ماهي كوچك نفهمد آن بيرون چه خبر است. او را عاشق خودش كرده بود تا به حرف بقيه اعتنا نكند. حس مي كرد دريا ظالم است. او را فريب داده بود. با دست هاي پر زورش او را محكم گرفته  و نگذاشته بود رنگ آفتاب را ببيند. فكر كرد دريا دشمن آفتاب و خشكي و همه ي چيزهاي روي خشكي است. به عشق خود خنديد. به دريا. هر بار بلندتر مي پريد و همين فكرها و خنده ها به او انرژي بيشتر مي داد تا بپرد بالاتر. همين كه            مي ديد مي تواند از اسارت دريايي به آن بزرگي و قدرت بيرون بيايد توانش بيشتر مي شد. يك بار شن هاي خشكي را روي فلس هايش حس كرد اما دريا، آن درياي تاريك و پر زور با دست سياهش او را دوباره كشيده بود توي خودش. انگار دريا مي دانست ماهي حقيقت را فهميده است. ماهي مي خواست از دست او فرار كند. مي خواست ديگر روي دريا را نبيند. اما به ناچار تسليم زور و قدرت دريا شد. دوباره به دل سياهش بر گشت. اما بلد بود راه پريدن چيست. ياد گرفته بود چطور بالا و بالاتر بپرد. اين كشش دريا او را جري تر كرده بود. اعتماد به نفسش را بيشتر كرده بود. فكر مي كرد با همه ي بزرگي دريا و جثه ي كوچك و حقير خودش باز هم مي تواند دريا را شكست بدهد. عشقش به دريا شده بود يك جور دل زدگي و خستگي. فكر مي كرد اين دل زدگي مي تواند او را تا كيلومترها بالا پرتاب كند و آن قدر دور بشود كه رنگ دريا را نبيند. هر چه نيرو داشت و نداشت را جمع كرد. پريد بالا. چشم هاي گردش را بست. سرگيجه گرفت. ضربه اي به سرش خورد. آن وقت بود كه در خلسه ي لذت بخش شن هاي ماسه و گرماي آفتاب بعد از ظهر تابستان فرو رفت. وقتي از خواب بيدار شد رنگ صورتي اش شده بود كبود. سياه تر مي شد. آفتاب را مي ديد اما از گرما و لذت فقط سوزن هاي داغي را حس مي كرد كه در خشكي فلس هايش فرو مي رود. آتش  توي جانش ريخته بود. آتش را خوب مي فهميد. خشكي و آتش را. چيزي در دلش جمع مي شد. كوچك تر مي شد. باله هاش چروك مي شدند. نمي توانست كمي جم بخورد. اندكي جايش را تغيير دهد تا نم شن هاي مجاور حالش را جا بياورد. ماهي كوچك افتاده بود روي شن هاي ساحل.  ديگر تاب و توانش داشت تمام مي شد. چشم هايش را بست. به اين فكر كرد كه لذت آفتاب و خشكي چقدر بزرگ اما كوتاه بود. چرا بايد اين طور درد و سوزش طاقت فرسا را تحمل كند آن هم درست وقتي به آزادي رسيده است. وقتي معني لذت را داشت مي چشيد. وقتي به دنياي ناشناخته ي خشكي پا گذاشته است. دوست داشت با اين آدم ها حرف بزند. با آن حيوان ها بازي كند. دوست داشت تجربه كند. هوا را. نور را. دوست داشت خشم دريا را ببيند تا حرف هاي لاك پشت را باور كند. اما هنوز نديده بود. هيچ خشمي، ‌هيچ مشت بلند شده اي از دريا بر سر او نخورده بود. دير بود. مي دانست دير شده است. مي دانست نفس هاي آخرش است. حتي اشك هايش هم خشكيد. فقط دلش مي خواست يك بار ديگر خيسي دريا را روي فلس هاي برشته اش حس كند. نه به لاك پشت نه به حرف ها و فريب هاش، به هيچ يك فكر نمي كرد.       نمي توانست. بايد به چيزي فكر مي كرد كه در آن لحظه هاي احتضار آرزوي محالش بود. تنها فكري كه دلش را گرم مي كرد. فقط يك بار ديگر دلش مي خواست مثل قبل در دريا چرخ بزند و برقصد و بازي  كند. دنبال مارماهي ها بكند. شادماني  بي سبب. دل خوشي هاي كوچك را مي خواست. اما حيف كه ديگر نمي توانست هيچ چيز را عوض كند. او روي خشكي افتاده بود. به سيخ شن هاي داغ كباب مي شد. به جاي هوا آتش در دهانش مي ريخت و هر لحظه هوا بيشتر از او دريغ مي شد و حس مي كرد دارد به طرف بالا كشيده مي شود تا ذره اي هوا به درون شكم باد كرده اش فرو برود و باز هوا از او دور و دورتر مي شد. اما فقط يك بار ديگر از دريا خواست كه دست هاي قدرتمندش را بلند كند. از عشق ديرينش خواست بي وفايي او را ناديده بگيرد.  دستش را بگيرد و فقط يك بار با حس آب دريا كه او را، كه وجود او را احاطه كرده، بميرد. چشمهايش بسته بود و بي جان در انتظار آخرين نفس. ماهي كوچ دريا به خشكي رسيده بود. داغي آفتاب و خشكي خاك و خنكي باد را روي فلس هاي تنش حس كرده بود. اندكي لذت برده بود. اما نمي دانست فلس هاي  آسيب پذير او براي خشكي ساخته نشده اند. او نمي دانست عشق به دريا بوده كه او را زنده نگه مي داشته. كه وقتي اين عشق را فراموش كرد دريا را ترك كرد و اين يعني مرگ. مرگ ماهي كوچك دريا.  هيچ آدمي به كمك او نيامد. هيچ مارمولكي او را نديد. آفتاب و هوا دشمن جانش شده بود. چيزي حس نمي كرد به جز يك نمناكي خفيف زير باله ي بلند انتهاي بدن كه حالا به نخ دراز به هم چسبيده اي تبديل شده بود. كم كم نخ ها باز و بازتر شد تا به شكل دو باله ي بلند زيبا در آمد. اما حركتش طبيعي نبود. نه به اراده ي ماهي. انگشت هاي نوازش گر دريا بود كه باله هاي ماهي كوچك را نوازش مي كرد و تكان مي داد. مي خواست آخرين آرزوي او را برآورده كند.               مي خواست ماهي را به آغوش خود بكشاند. به جاي امني كه برايش ساخته شده بود. ماهي تكاني نمي خورد. حس مي كرد دست دريا به او رسيده است، حس مي كرد باله هايش دوباره كشيده و باز شده اند، كه فلس هايش خيس و نرم گشته اند، حس مي كرد دريا را، روي فلس هايش، زير دهانش، ‌در امتداد باله هايش، توي چشمهايش، اما تكان نمي خورد. اگر هم حركت داشت از انگشت هاي بخشنده ي دريا بود كه باله هاي او را مي رقصاند. آن نيرويي كه هر ذره از بدن او را به حركت وا مي داشت حالا از چشم هاي گرد و چروكيده اش بيرون جسته بود. تنها انگشت هاي دعوت كننده ي دريا بود كه او را به سوي خود مي خواند. حتي اگر مرده. دريا ماهي را به كف دست آورد و بر مشت هايش بالا و پايين كرد. انگار مي خواست اگر دوست دارد باز گرمي آفتاب و خنكي هوا را حس كند. اما مي دانست ماهي مرده. او را با حركتي  به عمق قلب خود فرو برد و اجازه داد ماهي كوچك در زادگاهش در آب شناور شود. آنجا كه چشم باز كرد. عاشق شد. باليد.  رقصيد. دريا با ماهي عشق بازي كرد و ماهي مرده بود. ماهي در اين عشقبازي مي چرخيد و دريا بود كه مي رقصاندش. رقص مرگ. دريا مي دانست هيچ ماهي ديگر، حتي پرنده اي كه از آن سو شيرجه مي زند توي آب تا ماهي بخورد، با يك ماهي مرده كاري ندارد. قانون دريا اين بود. هيچ موجودي به ماهي مرده اي كه به آغوش دريا بازگشته آزاري نمي رساند.
افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
سعید |1389-8-22 14:07:57
داستان جالبی بود و متضمن حقیقتی مهم.موفق
باشید

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."