گوهر وجود چاپ
اجتماع و اقتصاد - مقالات شما
نوشته شده توسط پایس‌ × آدمی   
دوشنبه, 06 مهر 1388 11:23
تعداد بازدید :9353

انوار خورشید دست گرمش را بر کوه و دشت نوازشگر شد و گرمی آفتاب روزنو ، زمین سرد از شب رسته را در بر گرفت ،  شوق دیدار دوباره آفتاب سرا پای زمین را سرشار از حرارت و  با انبوه نسیم حیات بخش ، لبریز از مسرت ساخت. در هنگامه این سرور و روشنائی ، ذغال کوچک داستان ما از هیاهوی زیاد از خواب سیاه وسنگین خود بیدار شد و با حیرت تمام به زمزمه نسیم صبحگاهان و شکرانه زمین گوش داد،  و  ناگهان! از آنچه شنید  در آن انبوه سیاهی و سردی،  درون خود گرمی و شورغریبی احساس  کرد که هیچگاه تجربه نکرده بود و وجودش را چنین هیجانی بیقرار و دگرگون نساخته بود. ذرات وجودش بشدت بتکاپو افتاده از سوئی به سوئی در تلاطم،  و لحظه ای قرار نداشت. از شدت تقلاي  ذغال کوچک، سیاهی پریشان از خواب پرید وبا اندوه وگلایه گفت، بر سر تو چه آمده که چنین در من به جنبش آمدی؟ آرام گیر و خواب سنگین مرا برهم نزن...

اما دیگر بار با هر شعاع آفتاب واستمرار ندای زمین که او را به دیدار خورشید می خواند، ذغال کوچک افزونتر و  لبریزتراز قبل از جذبه گرمی می گداخت و عاشقانه به هر سو برای ملاقاتش می شتافت و از زمانی که درانبوه سیاهی و ظلمت سرد، گرمی نوازش معبودش را یافته بود دیگر قراری نداشت. سیاهی نیز بارها بر خود پیچیده واز شدت جنبش در ژرفای ظلمت خود در اعجاب که چه اتفاقی افتاده! وهر چه سفیر از پی هم بسوی ذغال کوچک می فرستاد که شاید چاره ای کند دیگر او هم بازگشتی نداشت و هر چه با سردی او را سختتراز قبل می فشرد، جنبش ذغال کوچک وشوق دیدار او بیشتر و بیشتر و حرکت او بسوی صلای بیداری زمین و ملاقات خورشید افزونتر از قبل احساس می شد، سیاهی در عجب که این ذره در این انبوه ظلمت چگونه چنین شتابان شده. روزها و روزها همچنان سیاهی با انبوه یاران خود تلاش می کرد گرمی ذغال را به سردی بیفسرد، اما دیگر ندای طلب ذغال کوچک به آسمان بر آمده و با اشتیاق خورشید را صدا می کرد و همراه زمین در شور وعطش دیدار بود.  سیاهی که چاره از دست داده بود با تمسخر و غرور گفت: ذغال جداً تورا چه شده! تو در میان منی و غرق سیاهی چرا بیخود از ما می گریزی ، آرام گیر و خود و باقی را با خود به زحمت ورنج مینداز. مگر تو از جنس ما نیستی؟

 ذغال کوچک در پاسخ گفت: آری اگر چه در میان توام و شاید از جنس تو ولی من به گرمی نور از سردی و ظلمت بیرون شدم و تو هنوز درسیاهی وغفلت خود اسیری؛ پس حال تا فرصت باقیست، همراه با من  لبریز از گرمی خورشید و مهراو شو،  و یا به یاد دوستیها و پیوند قدیم از سر راه دور شو و خود را بیش از این در رنج مینداز .

 

اما سیاهی از شدت سردی و نخوت توجهی به خواهش های ذغال نداشت وبا انبوه همراهان مغرورانه تصور می کرد حتماً بزودی براو غالب خواهد شد... و با این خیال هر بار بیش از پیش بر ذغال خیمه می زد وفشار می آورد و ذغال نیز هر بار سریعتر از میان او می لغزید وپیش می رفت و این جریان به همین منوال ادامه داشت... تا اینکه روزی یکباره با صدای زیاد و لرزشی پس از لرزش دیگر هجوم انوار، سیاهی حیران و مبهوت را از هم گسست و او را از خواب سنگین ونازش گرفت، و از شگفتی آنچه می دید بر خود لرزید دستی ناگهان پیش آمد و خورشیدی از دل او بیرون آورد...! آه! یعنی این همان ذغال کوچک است که چنین شفاف شده می درخشد...؟! آری ذغال کوچک داستان ما سرا پا نور بود واز سیاهی ذغالی خبری نبود. هجوم نور چون ستاره در دل سیاهی شب  درخشیدن گرفته بود و درآغوش  خورشید چون الماسی با شکوه  جلوه گر و پر جلا  به هر سو نور افشانی می کرد  و از این همه نور، چشمان سیاهی مبهوت و در حیرت که چه شد؟ و چگونه دستی بلور زیبا را از میانش بر گرفته... در آن هنگام، بانگی برآمد: مرحبا ،  مرحبا.‍‍‍.. ای گوهر زیبای من به عرصه نور خوش آمدی، البتـّه چون مرا طلب کردی، پس من  به عهد خود وفا نموده، تورا درظلمت وپستی دستگیر شدم و رهائی دادم‍. زیرا هرکه مرا طلب کرد، قطعا ً مرا خواهد یافت ومن رهاننده ای از دست تباهی و سیاهی بسوی او خواهم فرستاد و دیگر اثری از تاریکی وتنگی نخواهد بود، به دیدار روشنترین روشنائیها و بهــاء مـن .

در کلام پر مجد الهی در کتاب قرآن، و در انتهاي سوره عنکبوت خداوند می فرمایند:

وَالَّذیـنَ ج‍‍‌اهَـدوا فینـا لِنَهِْـدِیــنَّهُِم سُـبُلـَنا ... ( انتهی)  معنی کلام مبارکه:

و آنانکه جهاد می کنند در راه ما  محققا ً براه خویش هدایتشان (دستگیریشان) می کنیم

 

تو ظلمـت برخـود باز‌آر فشــار                  که گوهـر فزونیــش، یابـد زبـار

بلور را فشردن  گشتـش فـزون                   و الا نبودش جز ذغالی زبون

مترسان سیاهی به تنگـی‌‌ زور                   که الماس  فزاید به سختی  سـود

                                                                      

 

 

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.
فقط آدمي(اين هم به زور) |1388-7-11 02:18:33
مقاله ات پراحساس و شور انگيز بود، اما نامت
را متوجه نشدم يعني چه؟ شعرت به نظرم چندان
روان نيامد فكر كنم جاي كمي اصلاح دارد. از
مقاله ات ياد شعر زيباي سعدي افتادم:«يك شب
آتش در نيستاني فتاد» و اين مصراع آن كه مي
فرمايد: « گفت آتش بي سبب نفروختند». حتماً آتش
ذغال اين داستان نيز بي سبب نيست. باز هم بگويم
مقاله ات را بسيار دوست داشتم

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."