سه شنبه, 24 ارديبهشت 1387 12:23 |
تقدیم به روح بزرگ پدرم، وجود صبور مادرم و دوست عزیزی که با تشویقهایش انگیزه ی نوشتن این متن را در من ایجاد کرد ... انشایت را بخوان. نوبت توست. سرم بلند کردم. با من بود؟ نگاهش کردم. آری. با نگاهش فهماند که نوبت من است. و اینک منم که باید از درد های دلم بگویم. از حرفایی که مدتهاست بغضش گلویم را می فشارد.
|
ادامه مطلب ...
|
دوشنبه, 27 اسفند 1386 11:33 |
خسته و افسرده و زار به سوی منزلگه ویرانه خویش می روم تا شاید بتوانم پنجره ای بیابم. پنجره ای که بتوان پنجه های نرم و لطیف آفتاب را با گرمی وحرارت بی شائبه ای فشرد. پنجره ای که مرا از تنگنای محبس تاریکیم برهاند. پنجره ای که آدمی را از منجلاب تیره این دنیا نجات بخشد.
|
ادامه مطلب ...
|
جمعه, 26 بهمن 1386 23:07 |
چه زود گذشت. دقیقاً پارسال همین موقع یعنی ساعت هفت و نیم روز بیستم بهمن ماه از بیمارستان خبر دادن پدر بزرگم فوت شده. امروز یک سال از اون ماجرا میگذره. وقایع زیادی در این مدت اتفاق افتاده. اما مهم ترین اون ها از نظر من تولد نوزادانی بوده که هر کدوم به نوعی در محیط اطرافشون تاثیر گذاشتن و تاثیر خواهند گذاشت. بچه که بودم فکر میکردم بچه رو از بیمارستان میخرن! اما حالا میدونم به دنیا اومدن عزیزان ما بساطی داره. همون سختی اول، به ما نشون داد که راهی رو که شروع کردیم یا به نوعی در مسیرش قرار گرفتیم راه آسونی نیست. یعنی همچینم"هلو برو تو گلو" نیست. اگه هلو خودش بره تو گلو بعداً هستش همچین بیچارتون می کنه که به شکر خوردن می افتید! اول باید اون رو از درخت چید یا خرید. بعد باید شستش. بعضی ها پوستش میکنن بعضی هام نه. بعد باید بریدش و هستش رو خارج کرد که بعداً از هلو خوردن بیزار نشید. دیدید. این کار بظاهر ساده هم همچین بفهمی نفهمی مشکلات داره. تازه اینکه هلو خوردن بود و من تازه اولش رو گفتم. دیگه بقیش رو خودتون برید. سخته. درست می گم؟
|
ادامه مطلب ...
|
يكشنبه, 07 بهمن 1386 23:58 |
من شعر انگلیسی را که در پایین صفحه می خوانید خیلی دوست دارم. این شعر از زبان جوجه ی یک پرنده بیان می شود که می گوید من ابتدا در خانه ی کوچکی زندگی خوبی داشتم؛ فکر می کردم دنیا کوچک و گرد است و از پوسته ی نازکی ساخته شده است. بعد در لانه ی کوچکی زندگی کردم و نیاز دیگری نداشتم؛ فکر می کردم مادرم دنیا را با خس و خاشاک درست کرده است. یک روز از لانه ام پرکشیدم تا ببینم چه پیدا می کنم؛ گفتم تا به حال چقدر کور بودم، دنیا از برگ ساخته شده است! بالاخره بزرگ شدم و از درخت فراتر رفتم؛ حالا نمی دانم دنیا چطور ساخته شده و همسایه هایم هم نمی دانند. این شعر گذار از خامی به پختگی را به زیبایی بیان می کند. منظورم همان خامی و پختگی است که در این ضرب المثل معروف به آن اشاره شده است: "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی."
|
ادامه مطلب ...
|