پسر ، غرق در افکار مشوش خود ، قدم میزد و کوچه های خاطرات را پشت سر می گذاشت ...باز هم کوچه ای بن بست . بن بستی که همیشه وجود داشت و او هنوز نتوانسته بود فرا تر از آن گام بردارد. هر گاه به این جا رسیده بود همین بن بست ، دست نخورده و آشکار ، او را از ادامۀ مسیر باز می داشت. بن بست نداری و نابسامانی ، بن بست فقر ، بن بست بی پولی و و دهها راه نرفته و راه نخواسته...
پسر ، غرق در افکار مشوش خود ، قدم میزد و کوچه های خاطرات را پشت سر می گذاشت ...باز هم کوچه ای بن بست . بن بستی که همیشه وجود داشت و او هنوز نتوانسته بود فرا تر از آن گام بردارد. هر گاه به این جا رسیده بود همین بن بست ، دست نخورده و آشکار ، او را از ادامۀ مسیر باز می داشت. بن بست نداری و نابسامانی ، بن بست فقر ، بن بست بی پولی و و دهها راه نرفته و راه نخواسته... او هرگز به قدرت پول و ثروت ایمان نداشت اما تقدیر او را به این اعتراف واداشت که نه ، پول می تواند سرنوشت انسانی را عوض کند. و به همان اندازه بی پولی و نداری قادر بر فلاکت و نابودی یک فرد خواهد بود. در ابتدای این کوچۀ بن بست نشست و به انتهای آن خیره ماند... به یاد آورد که تا چه میزان دختر رویای خود را دوست می داشت و می دانست که دختر نیز تا چه حد به او علاقه مند است. پسر شخصیتی را که مناسب حال و آرزوهای دختر بود داشت و دختر انسانیتی که نهایت آمال پسر بود. همه چیز درست و به جا چیده شده بود مگر یک چیز و آن ثروت بود. همان افریطۀ پر فریب روزگار که ناگهان سرک می کشد و شیرینی زندگی ها را چون طوماری در هم پیچیده ، نابود می سازد. اگر پول بود او به آرزوی دیرین خود دست یافته بود و آن دو با هم زندگی خوشبختی را داشتند. اما در این اجتماع ، کسی به بی پول دختر نمی دهد و کسی با فقیر خوشبخت نمی شود. مگر غیر این بود؟ او خود شاهد زنده ای بر این تجربه و حقیقت تلخ جامعه بود. عشق به تنهایی هیچ خریداری ندارد . پول هم عشق می آرد و هم اعتماد، اما خدا می داند این عشق از چه نوع است و این اعتماد به چه سان! هنوز بر تاریکی انتهای بن بست می نگریست . ملکۀ رویاهایش را جستجو می کرد که فریب خوردۀ زرق و برق دنیا از دستش داده بود و خود تنها ، به این حقیقت می رسید که اگر شکم گرسنه دین و ایمان نمی شناسد ، دست فقیر نیز در عشق ، در پیش روی و در زندگی می بازد ... ای کاش می شد فریادی بر آورد و آوایی از دل سرود که اگر دست از آنچه در دنیا هست خالیست چه خوب است که دل با آنچه در دنیا نیست آکنده باشد، مگر نه اینکه آنکه اختیار ثروت زمین و آسمان در دستان اوست فرموده است : » ثروت عالم را وفایی نه ، آنچه را فنا اخذنماید و تغییر پذیرد لایق اعتنا نبوده و نیست ...». افسوس که به ثروت خود بیش از دستان خود ایمان داریم ، دریغا که به قدرت پول بیش از قدرت خداوند تکیه می کنیم و ملکوت حقیقی سرور و آرامش و عشق را به ظاهر پر زرق و فریب دهندۀ ثروت این روزگار بی وفا می بازیم.
|