چهارشنبه, 27 شهریور 1387 10:39 |
…تعدادشان خیلی زیاد بود. نمیدانم شاید میلونها… وقتی به دنیا میآمدند خیلی کوچک بودند؛ اندازهشان از یک جعبهی کفش بزرگ تر نبود. البته اوّلش کوک نداشتند، اما وقتی بزرگ تر میشدند، بزرگ ترها به آنها یک کوک میدادند. درست مثل کوکی که پشت اسباببازیها میگذارند. خودشان این کوک را روی کمرشان نصب میکردند. جنسشان از فولاد بود؛ اما شنیدهام که در زمانهای خیلی دور از بلورهای درخشان و زیبا ساخته شده بودهاند. ولی به هرحال آنچه میدیدم تعدادی چرخ دندهی آهنی بود که روی هم سوار شدهبودند. آنها هر چند وقت یک بار، پیش بزرگ شهر میرفتند تا کوکشان کند.
|
ادامه مطلب ...
|
دوشنبه, 18 شهریور 1387 00:24 |
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.
|
ادامه مطلب ...
|
پنجشنبه, 07 شهریور 1387 23:42 |
به جهان سیر نمودم همه عمر خوب و بدش را چشیدم در همه عمر گفتند و گفتیم نیست جای ما رفتند و می روند اهل آن یکی گفت چو بمیری، دیگر عدم است نیست حسابی ، نیست خدایی پس دنیا را داشته باش تا می توانی دیگری گفت مرگ عذاب است پس از دنیا لذت ببر تا می توانی
|
ادامه مطلب ...
|
چهارشنبه, 16 مرداد 1387 08:47 |
با خود گفتم تا كی در بحر غفلت خواهی بود مگر نمی دانی كه در این عالم دلداری هست تا كی خود را از دیدارش محروم می كنی توشه برداشتم غذای راه و چمدانی پر از وسایل تا به دنبال یار روم به صحرا گذر كردم از كوه ها گذشتم دریاها را پشت سر گذاشتم اما نبود خبری از دوست اندك اندك خسته شدم با خود گفتم اگر یار مرا نخواهد چه ؟!! اگر لایقش نباشم چه !!! اگر مرا می خواست نشانی می داد در همین حال بودم كه ندا آمد به دنبال چه هستی ای جوان
|
ادامه مطلب ...
|