من و خزان زندگی چاپ
نوشته شده توسط پونه علی بيگی (کشاورز)   
دوشنبه, 11 خرداد 1388 07:58
تعداد بازدید :7930

نقل از سايت دنياي زنDonya-ye Zan

 

يکی از مسائلی که زنان در سنين بالا با آن درگيرند، تنهايی است. دخترخانمی که در جوانی ازدواج کرده، دارای کودک و يا کودکانی شده، به تربيت آنها همت گماشته، زندگی زناشويی را با همه‏ی مسائل و گرفتاری‏هايش گذرانده و تمام وقت خود را صرف خانه و بچه نموده است، در سنين کهولت، وقتی که کودکان به سن رشد رسيده و برای خود انسانی مستقل شده‏ و به کار و زندگی خود پرداخته‏اند، دچار خلاً و تنهايی می‏شوند. اين خلاً و تنهايی بخصوص وقتی بيشتر نمود می‏کند، که شريک زندگی آنان نيز در کنارشان نباشد. البته می‏توان اين خلاً را با انجام سرگرمی‏های مفيد و کارهای مورد علاقه تخفيف داد. حکايت زير اشاره به اين موضوع دارد.

 

خوانندگان عزيز را به خواندن و اظهار نظر درباره‏ی اين مسئله دعوت می‏کنيم.

درايستگاه اتوبوس نشسته بودم ولي هنوزچهل دقيقه تا رسیدن اتوبوس مانده بود. با خودم گفتم «هنوز چهل دقیقه باید صبر کنم.» یکدفعه دیدم زنی حدودأ چهل وپنج ساله به طرف ایستگاه اتوبوس میآید.صورتش به قدری ناراحت و گرفته بود که انگاری سالها بود که نخندیده بود.

لبخندی به اوزدم وکمی در صندلیم جابجا شدم و اینگونه به او فهماندم که میتوانددر کنارم بنشیند. او هم آمد ودر کنارم نشست.

به او گفتم:«من میدان فاطمیه زندگی میکنم. شما چطور؟!»

پاسخ داد:«منهم همینطور.»

گفتم:«هوا خیلی سرد است و هنوز خیلی به آمدن اتوبوس مانده موافقید که با هم یک چای در کافهً روبروئی بخوریم؟»

نگاهی با شک وتردید به من کرد امّا لبخند امیدواری مرا دید انگاری که نخواست قلبم بشکند نگاهی به ساعتش کرد و گفت:«باشد.»

هردو نفر براه افتادیم یک میز را انتخاب کردیم و نشستیم.

پرسیدم:«ببخشید میتوانم از شما سؤالی بکنم؟»

نگاهی به من کرد و سرش را به عنوان رضایت تکان داد. گفتم:«خیلی غمگین بنظر میرسید اتفاقی افتاده؟! میتوانید با من صحبت کنید شاید بتوانم کاری برایتان انجام دهم.»

پاسخ داد:«اتفاقی که نه! فقط چند ماهی است که پسرم ازدواج کرده و به سر خونه زندگیش رفته، دخترم هم برای دانشگاه به شهرستان رفته بدون آنها خیلی احساس تنهائی میکنم. انگار خانه خالی شده وحتّی بیشتر از این ،احساس پوچی و بیهودگی میکنم. صبحها هیج میلی به بیدار شدن ندارم. حتی غذا درست نمیکنم . تا میخواهم کاری کنم با خود میگویم برای کی؟! برای خودم تنها؟! اصلأ ارزش قابلمه کثیف کردن ندارد!»

پرسیدم:«چند سال است که ازدواج کرده اید؟»

پاسخ داد:«بیست وپنج سال است!»

باز پرسیدم :«همسرتان با شما نیست؟!»

گفت:«کارش طوری است که هر پانزده روز یکبار به خانه میآید چند روزی می ماند و دوباره به سفر میرود الان بیست سال است که و ضع به همین منوال است.»

او حرف میزد و با هر کلمه قطره ای اشک از چشمانش بر گونه هایش فرو میریخت. گفت:«ببخشید نمیخواستم ناراحتتان کنم!»

روبرویم زنی را میدیدم که یک عمر برای دیگران زندگی کرده و حالا که این دیگران نیستند احساس پوچی و بیهودگی وبی ثمری میکند!

به او گفتم :«غمگین نباشید شما تنها نیسیتید ! این سرنوشت بسیاری از زنان جامعهً ایران و همینطور زنان جهان است!

از کودکی به آنها می آموزند که زن ایده آل زنی است که به شوهر وبچه های خود رسیدگی کند و خودش را وقف آنها و راحتی آنها نماید. به طوری که دختر وقتی ازدواج میکند تقریبأ خود را فراموش میکند. خودش را فدای بچه ها و رسیدگی به شوهرش میکند. خواسته ها و تمایلات خود را نادیده میگیرد حتی غمها ودردهای خودش را از آنها پنهان میکند آنقدر مشغول مواظبت و انجام کارهای روزمره میشود که به تدریج به صورت یک رباط در میآید امّا رباطی که قلب و روح دارد که آنها را هم فدا میکند.ووقتی بچه هایش به دلیل ازدواج یا تحصیل و یا هر علت دیگری از خانه میروند او خودش را بی انگیزه و تنها میبیند و بی فایده وثمر! چون دیگری نیست که به مواظبت و نگهداری ا و احتیاج داشته باشد و او به وسیله این خدمت احساس بودن وزنده بودن بکند. انگاری که او زاده شده برای خدمت و مواظبت دیگران. البته من وظیفه اصل مادری که همانا نگهداری مواظبت و تربیت فرزندان است را نادیده نمیگیرم و به هیچ عنوان نمی خواهم از اهمیت این مسئله خصوصأ در دوران طفولیت کودک بکاهم بلکه میخواهم این موضوع را گوشزد کنم که زنان باید یاد بگیرند که برای خود نیز زندگی کنند. یک زن باید بیاموزد که او نیز اهمیت دارد وجودش،جسمش و روحش ارزش رسیدگی ومراقبت را دارند. آرزوها و خواسته های او نیز معتبر است و ارزش به واقعیت رسیدن را دارد. او نباید خود را د ر خانه داری و این وظیفه غرق کند به طوری که خود را فراموش نماید چون آخر این راه افسردگی است وپژمردگی روح!

او باید برای جسم و روح خود برنامه ریزی کند. باید فعالیتهای خود ر ا داشته باشد. و در اجتماع به فعالیتی هر چند کوچک بپردازد. نباید فکر کند که انجام این کارها خلاف اصل مادریّت است بلکه بلعکس او به واسطه این فعالیتها میتواند بهتر و با دیدگاه وسیعتری به تربیت فرزندان خود بپردازد و میتواند بهتر با همسر خود همفکری نماید.

او باید از باطن ودرون خود احساس بودن و زیستن کند. او باید روی پای خود بایستد وخانواده اش با این ایستادگی همراهی کند.

اینگونه وقتی فرزندانش به سوی زندگی خود رفتند او هر چند دلتنگ میشود اما احساس پوچی و بیهودگی نمیکند چون میداند که هنوز خیلی کارها ست که میتواند انجام دهد تنها الان وقت بیشتری برای انجامشان دارد. در خانه نمیشیند به انتظار ا ینکه همسرش هر پانزده روز یکبار بیاید ورنگی به زندگی او بزند و یا فرزندانش سری به او بزنند.

من معتقدم که اولین رکنی که برای هر زنی مهم و حیاتی است داشتن یک روح قوی و درونی با قدرت است. عشق یک مادر به فرزندش و وابستگی بین آنها قشنگترین و ارزشمندترین هدیه ای که خداوند به تمامی انسانها عطا کرده است اما این وابستگی نباید به درجه ای باشد که نه مادر و نه فرزند را از تکامل و پیشرفت وبزرگ شدن و رشد کردن باز بدارد.

مادر هم یک انسان است ویک انسان همیشه در حال تکامل است و در مسیر تکامل است که انسان احساس بودن وزیستن میکندو این تکامل شامل تمام جوانب زندگی است: جسمی، روحی، اجتماعی و… پس یک مادر مانند همسر خود و فرزندان خویش باید تکامل وتعالی یابد و اینگونه است که برای هر مرحله درزندگی خویش آماده ومستعد میگردد.

وباید بدانیم که بین مادر وفرزند یک رابطهً ازلی همیشگی موجود است. به طور مثال آمادگی بدن مادر برای زیستن یک نوزاد در رحم خویش وبه دنیا آوردنش نُه ماه طول میکشد. یافتن این آمادگی هر روز و هر هفته صورت میگیردو هر ماه یک مرحله بزرگی است. رحم وبدن مادر به طوری تغییر مییابد که نوزاد بتواند در آن نُه ماه زندگی کند و سپس به دنیا بیاید. پس در زندگی یک مادر باید برای هر مرحله از رشد فرزند یک آمادگی خاص صورت بگیرد؛ مرحلهً کودکی، نوجوانی، جوانی و بعد رفتن آنها به سوی سرنوشت و خواسته هایشان! و این آمادگی پدید نمیآید تنها به یک شرط که مادر نیز مراحل تکامل شخصیتی و درونی و انسانی خود را با فرزندان خود طی کند نه آنکه فرزندان بزرگ شوند و مادر هنوز نقش خود را به طوری اجرا ند که انگاری هنوز بچه هایی در دوران طفولیت دارد.

اینگونه است که وقتی این بچه های خیالی و ذهنی مادر، یکدفعه از خانه میروند، مادر حس میکند که تنها رها شده و دیگر پوچ و بیهوده است.

پس این حال شما و این احساستان تقصیر شما نیست ، گناه بچه هایتان نیست برای اینکه آنها باید به دنبال سرنوشتشان بروند. ایراد اصلی به فرهنگ و دیدگاههای غلط فرهنگی ما وارد است که حدّ و حدود را مشخص نکرده است و روشن ننموده است که معنا ومفهوم وظیفه مادری این نیست که ازمادر واقعیت وجودیش را بگیرند واو را از هر تکامل تعالی محروم سازند. او هم مانند موجود زنده ای باید زندگی کند و زندگی، لازمه اش ترقی و تکامل، رشد وحرکت است.

وقتی سخنانم به اینجا رسید در عمق چشمان غمگین و افسرده اش هالهً نوری درخشید، لبخندی به من زد و گفت: «ممنون از تمام حرفهایی که زدید انگار که روح و درون مرا به تصویر کشیدید و زندگیم را چون فیلمی روی پرده سینما! حقیقتأ همین بود زندگی من تا امروز ، اما از به بعد تغییر خواهد کرد یعنی سعی میکنم که تغییرش دهم که بتوانم زندگی کنم نه فقط زنده بمانم !»

نگاهی به ساعتم کردم وگفتم:«گمان میکنم که وقتش رسیده!»

و سپس هردوی ما یکی با روحی آرام و سبک از بیان حرفایی که سالهای سال در قلبش تلنبار شده بودودیگری با لبخندی از رضایت و نور امیدی در چشمانش، از درب کافه خارج شدیم و به طرف ایستگاه اتوبوس به راه افتادیم.

افزودن جدید
نوشتن نظر
نام:
ایمیل:
 
عنوان:
قالب نوشته:
[b] [i] [u] [url] [quote] [code] [img] 
 
 
:angry::0:confused::cheer:B):evil::silly::dry::lol::kiss::D:pinch:
:(:shock::X:side::):P:unsure::woohoo::huh::whistle:;):s
:!::?::idea::arrow:
 
کد آنتی اسپم نمایش داده شده در عکس را وارد کنید.

3.26 Copyright (C) 2008 Compojoom.com / Copyright (C) 2007 Alain Georgette / Copyright (C) 2006 Frantisek Hliva. All rights reserved."